Saturday, December 31, 2005

قهقهه

هیبت برفی کوه
قهقهه میزند و دیوانه وار مینگرد
چشم در چشمش رازی را میخواند
چه هوس انگیز است
دخترک با کلیدی در جیبش و کوله ای از چند کتاب
رفت و دیگر باز نگشت

Friday, December 30, 2005

premises of satanism

There is no heaven of glory bright, & no hell where sinners roast. Here & now is our day of torment! Here & now is our day of joy! Here & now is our opportunity! Choose ye this day, this hour, for no redeemer lives!

Monday, December 26, 2005

خطوط

آخرین ثبت نگاهم از تو
دست ذهنم بر آن
خطوط حک شده ی قصه ی مان می خواند
آشفته خطوطی که حتی من و تو
از سطری نا خوانا گذر میکردیم
nil

Saturday, December 24, 2005

هوم


خسته شدم از اینکه انقدر از این نوع موجودات و دیدم .یه انجمن همایت از انسانها تشکیل بدیم و این موجودات رو به پشت کوه تبعید کنیم .بزها و گوسفنداتی که پوست انسان کشیدن رو کلشون و خودشون رو قاطی اجتماع انسانها کردن افکارشون بسی خطرناکتر از اون شکارچی ایه که پوست گوسفند کشیده کلش رفته شکار گرگ.

Tuesday, December 20, 2005

شب پره ی ساحل نزدیک

چوک و چوک!... گم کرده راهش در شب تاریک
شب پره ی ساحل نزدیک
دمبدم میکوبد بر پشت شیشه
شب پره ی ساحل نزدیک!
در تلاش تو چه مقصودی هست؟
از اطاق من چه می خواهی؟
شب پره ی ساحل نزدیک با من (روی حرفش گنگ) میگوید:
((چه فراوان روشنایی در اطاق توست!
باز کن در بر من
خستگی آورده شب در من))
به خیالش شب پره ی ساحل نزدیک
هر تنی را میتوان برد هر راهی
راه سوی عافیتگاهی
وز پس هر روشنی ره بر مفری هست.
چوک و چوک!... در این دل شب کازو رنج میزاید
پس چرا هر کس به راه من نمی آید...؟


نیما یوشیج

Saturday, December 17, 2005

خوابنامه دماوند

منتظر تابستونم که باز هم برم دماوند به خاطر همه چیش, کوه و شب و ستاره و فضا و اقتدار. اما جالبترین اتفاقی که رخ داد تجربه بدترین و چند ساعت بعد بهترین خواب عمرم تو پناهگاه سیمرغ( جبهه غربی) بود .شب اونقدر سرد شد که آبی که از بالا میومد و شبیه رود کوچکی روان بود یخ بست و من هم که تازه کوه نوردی حرفه ای رو شروع کرده بودم لوازمم کامل نبود, کیسه خواب صفر درجه و بدون زیر انداز تا صبح سگلرز زدم. گاهی چک میکردم ببینم انگشتام یخ زدن یا نه! صبح حدود ساعت 4 بلند شدیم و پنج راه افتادیم به سمت قله. هوا مه آلود و سرد بود منم که شب نخوابیده بودم و به علت تازه کار بودن صبونه نون و پنیر و گردوی مفصلی خورده بودم(هاهاها) وسطهای راه دچار سرگیجه و مقداری سیاه رفتن چشم و باز هم مقداری نفس تنگه شدم.(یعنی ارتفاع زده شدم که خیلی با جو زده شده بودن فرق داره) البته قبل از اینکه بیام دماوند جو زده شده بودم چون 3 ماهی بود که کوه نرفته بودم درنتیجه ارتفاع زدگی قابل پیش بینی بود.و با یکی دیگه از بچه های گروه که اون از من هم حالش بدتر بود برگشتیم .خورشید طلوع کرده بود اما چون جبهه غربی بودیم یکم طول میکشید بیاد یخمو وا کنه البته از 200 متر بالا تر از پناهگاه کل کوه توی ابر بود و من هم یه راست رفتم تو پناهگاه که تقریبا هیچ کس توش نبود در سکوت کامل 2 یا 3 ساعتی خوابیدم و طوری که از هر ثانیه اون لذت بردم و فقط یه بار دیگه تو زندگیم یه همچین خوابی رو تجربه کردم که اون هم روی تپه های شنهای روان تو کویر بود.بعد نشستم بیرون یه کم دریاچه لار و از اون بالا دید زدم و بعد از اونجا که به خاطر اسم و فامیلم با گل و گیاه احساس همزاد پنداری میکنم یه کم با بوته های گل های ریز تقریبا بنفش رنگی که اون بالا در اومده بودند ور رفتم و با چند نفر دیگه از بچه ها که در فواصل مختلف دچار ارتفاع زدگی شده بودند گپ زدیم و چایی خوردیم تا کل گروه برگشتند اگر اشتباه نکنم از 28 نفر اعضای گروه 20 نفر قله رو صعود کردندو بعد هم همین طور که توی عکس میبینید هوا بد شد و ما سریع پایین اومدیم گروه بعدی که بعد از ما راه افتادن گفتن تگرگ شروع شده بوده اون پایین نزدیک گوسفند سرا نشستیم تا مینیبوس ها اومدند دنبالمون.بر اساس یک تصمیم کاملا از پیش تعین نشده وارد گروه کوه شدم سال دیگه من باز به دماوند بر میگردم این بار متفاوت.گاهی تنها امیدم برای زندگی کوه هایی که نرفتم گاهی شعرایی که نگفتم گاهی... البته از اون به بعد توی بقیه حرکتهای کوهیم تا تش رفتم J
زندگی بازی نیست
جنگ بین من و ماست
زندگی خالی نیست
سرشار از نباید ها, بایدهاست
آری راست میگویند
زندگی را غم, پایان نیست
nil


Wednesday, December 14, 2005

کوره راه

من کسی را دیدم
که نمی خندید هیچ
و در ته مرداب تنهایی خویش
در درون قایق کاغذی افکارش
ایستاده پارو میزد
بر موج فرو خورده احساساتش
و با لبخند تلخی بر لب
قایق کاغذی اش را میدید
که فرو میرود در آب
و نمیدید, بیدی خفته
و حتی شاخه ای خشک
که بگیرد او را
و در این هنگام
اتفاقی رخ داد
کودکی را دید
دست در دست مادر خود میرقصید
او نیز, از افکار کاغذی اش تا ساحل حال
قدمش را برداشت
و در این هنگام باد
می زدود برگها را و نمایان می ساخت
کوره راه زندگی
لحظه ها در انتظار
و قدمها در پیش

nil
این شعر مال آذر 80 اون موقع مثل اینکه هنوز به آینده امیدوار بودم

Monday, December 12, 2005

ناداری آن داراترین

ده سال می گذرد
نه قطره ای به چنگ آورده ام
نه نم بادی, نه شبنم عشقی
سرزمین بی باران
اکنون فقط از فرزانگی خویش خواهانم
که خست نورزد در این بی حاصلی
خود سیل وار سرازیر شو
خود شبنم چکیدن شو
خود باران باش این برهوت زردگون را

اکنون میان دو هیچ- نیچه

Sunday, December 11, 2005

روزمرگی

پس از دیدن فیلمی
نوشیدن چایی گرم
و پس از بی خوابی
لرزش ترس از آگاهی خویش
که من هم چون شما می گشتم
در پی روزها و ساعتها
من در پی هیچ میگشتم
nil

Thursday, December 08, 2005

فستیوال موزارت و ایگل و16 آذر

امشب شاید هم باید بگم دیشب چون الان ساعت یه رب به یکه این یعنی الان صبح فردا یعنی امروزه؟
خلاصه حا لا ما میگیم امشب سه تا چکناواریان تو تالار وحدت گروه کر رو رهبری میکرد و یه چیزی که اکثر مواقع تمام توجه منو به خودش جلب میکرد همین حظور سه چکناواریان بود!
پ.ن: من مست نبودمها چون مستها معمولا یا دو تا میبینن یا چهار تا اما من سه تا میدیدم و ربطی به ایگل و تپه نداره البته پس از یه روز تپه ای که ساعت شیش صبح برای فرار از این همه دود برنامه ریزی و سپس انجام شد یه شب کلاسیک میتونه روان آدم و متعادل کنه
پ.ن :از برنامه هایی هم که برای 16 آذر داشتم مجبور شدم فقط به این اکتفا کنم که تو راه برگشت وسط کوچه باغ های یخ زده ایگل یار دبستانی و بخونیم :((

Tuesday, December 06, 2005

ابر

تو کیستی که همچون رهگذری
از میان ره اکنون من سر براورده به من میخندی
گفت:
نامم این و نشانم آن است
گفتم:
نه نامت, نه نشانت, و نه خاطره ای از نگاهت را خواسته ام
می خواهم بدانم, براستی انسانی یا فقط
نگاهی از آدمها به چهره داری
گفت:
تو چه حق پرسش داری؟
خودت آیا چنینی یا چنانی؟
سکوت بود و ابهام و سرگردانی
من به راه خود رفتم و او نیز راه خود در پیش گرفت
و در این هنگام
باد میوزید و من میدانستم باد است
پس ابر شدم و با باد همراه گشتم
nil

Saturday, December 03, 2005

سیگار برگ

من چه بی رحمانه
خط نگاهم تا دور
میشکافد سنت این مردم کور
تا کی با آشفتگی از تنهایی
می توانم خیره انگارم بر این ظلمت شهر
مردمک چشمم باز
می جویم جنبشی از انسانها
در کوره راه گم شده آزادی
تنها اشباحی هستند در تاریکی شهر
و چه عجیب, چه هماهنگ, چه سریع
پاک می کنند کوره راه را از افکار,از اشعار و از خاطره ها
کس نمیبیندشان
خیره می انگارم
در ته کوچه پس کوچه و بعد
توی هر کافه شهر
لحظه ای میشینم
هیچ نمیبینم جز
روشن فکرانی که از رسالت خویش
تنها, سیگار برگی مانده بر لبشان
nil

Friday, December 02, 2005

من ژولیده به آراستگی خندیدم

آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای باران
باران
پر مرغان نگاهم را شست
خواب رویای فراموشی هاست
خواب را در یابم
که در آن دولت خاموشیهاست
...............................
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست
...............................
من به بی سامانی
باد را می مانم
من به سرگردانی
ابر را می مانم
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم
............................
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فراموشی من


آبی خاکستری سیاه- حمید مصدق