Sunday, March 26, 2006

پیتیکو پیتیکو

پیتیکو پیتیکو. از مسافرت لوس سرعین برگشتم به نظرم این مکان به درد حد اقل شصت سال به بالاها مبخوره اما سبلان از روبرو منو خیلی عذاب داد, به خاطر نبود لوازم کوه نوردیم و همنوردانم. به میزان کافی برای تموم عمرم انسان لخت دیدم و به این فکر افتادم که مخترع لباس آدم بسیار زیبایی دوستی بوده چون مگه چند درصد آدمها هیکل قشنگ دارن؟ البته منظورم هیکل قشنگ تعریف شده توی بازار تبلیغات نیست. به هر حال لباس هر چقدر هم کم به علت تنوع رنگ و مدل, دنیا رو زیبا تر میکنه.
بقعه شیخ صفی الدین اردبیلی مکان بسیار زیباییست که رنگامیزی دیوار و سقفش سورمه ای طلاییه اما حیف که در این سالهای اخیر دولت مردان دلیر کشورمون در با قدمت نزدیک 1000 ساله اون رو خورد کردن چون گویا وسط در محفظه ای خالی بوده که توش چیزهایی مخفی بوده و تمام دیوارهای دور بنا که قدمت بسیار زیادی داشتن رو هم خراب کرده تا چند متر اطرافشو کندن و نمیدونیم چه چیزهایی پیدا کردن چون هیچ وقت صداشو در نیاوردن و اکنون با افتخار زیاد دیواری آجری و سیمانی بسیار تمیز و قشنگی جاش ساختن. اصلا خودتونو ناراحت نکنین بسیاری از آثار این بقعه توی موزه های روسیه و چند جای دیگس و حداقلش اینه که از خورد شدن در امانه.


دیرگاه در شب

رنگی که شب را تجزیه میکند
میزی که گردش نشسته اند
جامی بر پیشبخاری
چراغ,دلی است که تهی میشود
اینک سالی دیگر
!شیاری دیگر
؟هیچ بدین اندیشیده بودید
پنجره, چارگوشه یی کبود می افکند.
.در, خودی تر است

یکی بدرود
.ندامت و جنایت
!خدا نگهدار
و می افتم
.به زاویه ی مهربان آغوشی که مرا بپذیرد
از گوشه چشم, همه آنان را میبینم که سرگرم نوشیدنند
مرا یارای جنبیدن نیست
آنان نشسته اند
میز گرد است و
: ذهن من نیز
مردمان را همه به خاطر می آورم
.حتا آنان را که رفته اند

Pierre Reverdy


اما پس فردا یه بلیط رفت قطار به اهواز دارم با هشت تا از رفقا میریم شوش دانیال و چغازنبیل و نمیدونم دیگه کجا. هوم بلیط برگشت هم نداریم

Monday, March 20, 2006


دیروز توله سگی توی کوه که یه بلیز سبز پسته ای هم تنش بود تا من از کنارش رد شدم دویید دنبالم و داشت از پام بالا میومد که صاحبش که یه دختر بود و اصرار داشت سگه کوچولو خودش از کوه بالا بره اومد گرفتش. یه بار هم توی پارکینگ دیزین من و سالومه داشتیم راه میرفتیم که دیدم سالومه عقب عقب میره و از من دور میشه برگشتم دیدم یه سگ خیلی گنده سیاه داره میاد و اومد یه راست کلشو تکه داد به پام . زورو اصلا از این قضایا خوشش نمیاد و از دیروز گذاشته رفته. خوب که فکر میکنم میبینم نمونه همین اتفاق رو میون آدمها هم دیدم. به نظرم میشه اینطور گفت که بعضی از چرخه ها توی زندگی تمام موجودات وجود دارن منتها توی گیاهان به شکل ساده ترینش تا برسیم به حیوانات که یه کم پیچیده تر میشه و توی انسانها هم که خیلی پیچیده تر.
حس میکنم تند باد زندگیم داره شروع میشه و توش خیلی جاها باید بین خودم و دیگران یکیو انتخاب کنم. خیلی جاها مشخصه و خیلی جاها انتخاب خیلی سخت.
نون: ازلی ترین خدای مصر به معنای آب و نمایانگر آشفتگی و تاریکی.

شوق زیستن در چیست؟
در پس رویت مرگ
پاهامان روی زمین
ریشه در خاک و گل و خواستن است .
پس نخواهیم, ماندن
که خدا خواسته است.
راه من فتح آن قله کوه
و پریدن ته آن دره ی تنگ.

nil


پ و : الف نون عزیز که مهرورزی داره خفش میکنه پس از کتک و ناز و نوازش درویشها و دانشجویان و مردم به خصوص زنان آخرین تشعشعات مهر ورزی رو از خودش خارج کرد و ساعت کشور و دیگه به علت مهرورزی به مردم عقب جلو نمیکنه اما مدارس و بانک ها و شرکتهای دولتی خودشون باید یه ساعت زودتر شروع به کار کنن. وای که چقدر خندیدم

عید شما مبارک

Friday, March 17, 2006

سال نو و تحلیلها و ضد تحلیل هایم

تنها تصویری که از سال جدیدی که قراره شروع شه توی ذهنم دارم سالی پر حادثه است . با مرور اتفاقهای ماههای پایانی امسال مثل تجمعهایی که میانگین هفته ای دو بار تو دانشکده داشتیم و اتفاقهای روز زن و دانشگاه شریف و چیزهایی که جسته گریخته راجع به بعد عید شنیدم و مسائل هسته ای و تحریم و حکومت نظامی و اتفاقات شهرستانها و بمبگزاریها و ... میتونم نتیجه گیری تقریبا قطعی بکنم که پر حادثه ترین سال عمرم تا اینجا رو پیش رو خواهم داشت. نه تنها من بلکه بسیاری دیگر مثل من و این پیش بینی نیاز به تفکر بسیار زیادی داره و تعیین خط مش راهی که در پیش است. قطعا دولت سیاستی سرکوب گرانه شدیدی رو در نظر داره که پلیسی که برای یه تصادف عادی توی بزرگراه اومده سر صحنه یه مسلسل دستشه. قطعا میخواد که زورشو نشون بده که چند شهید گمنامو میبره تو شریف خاک کنه و با دانشجویانی که میگن دانشگاه قبرستون نیست مثل جانی ها رفتار میکنه و حالا هم فدراسیون کوه نوردی بخشنامه داده که جاهای مناسب رو توی کوه برای دفن شهیدان گم نام شناسایی کنن. لابد چند وقت دیگه به جای شهر ما خانه ما باید بگیم شهر ما قبرستان ما. لابد میخواد بگه که من هیچی حالیم نیست و هر وحشی بازیی که فکر کنی از خودم در میارم که به تجمع آرام روز زن حمله کرد . و ما باید فکر کنیم و فکر کنیم و فکر کنیم و دانسته هامونرو در اختیار هم بزاریم. همه شرایط دارن با سرعتی عجیب عوض میشن و من باز گیج شدم و خیلی از چیزهایی که توی خیابونا میبینم چند ماه پیش نمیدیدم و دلیلشو نمیفهمم .هیچ تحلیلی به نظرم منطقی نمیاد جز اینکه همه مسئولای مملکت به طور کلی زده به سرشون چون خیلی راحت میتونستن از همه اینها جلو گیری کنن و الان جلو گیری نمیکنن هیچ دچار اسکیزو فرنی شدید شدن, توهم حمله از هر سو و از سمت هر کسی برشون داشته و فشار اونو توی خیابونها و سر مردم عادی خالی میکنن .و هر روز چیز جدیدی به ذهنشون میرسه که علم کنن و مطمئن باشن مردم باهاش مخالفن و بعد چماق داراشونو بفرستن که وضعیت امنیت ملی یه وقت به هم نخوره. اما آخه چرا؟ من باید فکر کنم و فکر کنم اما اتفاقها انقدر سریع میافتن که فرصت کافی ندارم.


سرخی آتشگون
انعکاسش, در انزوای چشمهای من است
شما تصور میکردید
آتش, خود, از آن چشمهای من است

nil

Monday, March 13, 2006

خداوندگار

دلم آفرینش میخواد. ساختن. مدتها به آینده فکر کردم و اینکه شاید موسیقی رو ادامه بدم اما حالا به این نتیجه رسیدم که نه چون هر چقدر هم که نوازنده ی خوبی باشم هیچ وقت استعداد آفرینش و آهنگ سازی رو تو خودم ندیدم. شعر و ادامه بدم. راستش اصلا نمیدونم کجاش وایستادم هیچ وقت یه آدم موجه شعرامو نقد نکرده. اما دلم چوب میخواد آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید کسی رو نمیشناسید به من مجسمه تراشی با چوب یاد بده؟ من دلم آفرینش میخواد آفرینش! و این میلیست که خیلیها دارند و تنها گروهی زندگیشون رو بر پایه ی اون میزارند. وای من ژولیده به خود خندیدم. که رفتم مدیریت خوندم. نه اینکه کار بیهوده ای بوده باشه. کلی دید باز راجع به سیاست و سازمان و اقتصاد و بورس و بیمه پیدا کردم. اما حقیقت اینه که : من ژولیده به خود خندیدم

تحول

تپه ای سبز, زیبا
دانه گلها را, باد با خود آورد
دانه ای در نوک آن تپه ی سبز
رویید, باد تند آن را کند
دانه ای در آبراه
ابر و باران, جویبار
دانه ای نیز در دامنه سنگی کوه, رویید پا بر جا
دانه ای هم در دشت
بزکی آن را خورد
یکیشا ن را نیز من
در باغچه ی کوچک خود دادم آب
کودک همسایه, آه , چید آن را
هر روز من مینگرم
بر گل روییده بر آن سنگ بلند
سیم خار دار در دست
nil

Friday, March 10, 2006

من به مثابه خویشتن قاه قاه

مثل همیشه باز یکی از تصویر هایی که از خودم داشتم با اتفاقاتی که افتاد شکست. باز توی یک موقعیتی قرار گرفتم که فکر میکردم در مقابلش جور دیگه ای باشم و جور دیگه ای بودم. البته الان به نظرم بهتر چون تصاویری که از خودت میسازی بر اساس چیزهایی که دیدی یا تصور میکنی که باید باشه یعنی خودت رو هم تو غالب های کلیشه ای ذهنت قرار میدی اما در واقعیت و ناگهان مواجه شدن با اتفاقها میتونی به تمامی خویشتن بودن و تجربه کنی. حالا اینکه بعدش از نمود خود جدیدت خوشت بیاد یا حالت بهم بخوره مساله دیگریست که یاد میگیری باهاش کنار بیای و دوسش داشته باشی.
پ و : وای صبح خواب موندم ,نرفتم بالاخره غار برفی ساختن یاد بگیرم که پس فردا تو برف موندم نمیرم.

!یک
!ای انسان! هشدار
!دو
؟نیم شب ژرف چه می گوید
!سه
خفته بودم, خفته بودم
!چهار
.از خواب ژرف برخواسته ام
پنج
جهان ژرف است
!شش
!ژرف تر از آن که روز گمان کرده است
!هفت
رنج ان ژرف است
هشت!
لذت- ژؤف تر از محنت
!نه
!رنج مینالد که گم شو
!ده
اما هر لذتی جاودانگی میخواهد
! یازده
!جاودانگی ژرف ژرف را
!دوازده

نیچه, چنین گفت زرتشت

Wednesday, March 08, 2006

.........................

هشتم مارس هم گذشت و از خشونتی که امروز توی پارک دیدم و فیلمی که تو دانشکده علوم اجتماعی دیدم داغونم و یه کلمه بیشتر هم نمیتونم بنویسیم واقعا برای خودم و دیگران متاسفم که هم اسم ما انسان هم اسم این مزدورای آدم کش

اعتراض
خط کشی خیابانها در ذهن
روی شنزار هوس
خط تیره میکشم بر هر چه به من اموختند
توی این شهر خراب
که نباید بینی هیچ
که نباید گویی من
به کجا میتوانم بروم ؟
همه جا سایه ها دنبال منند
بوی اتش در کوه
زیر باران در مه
فریاد زنان میگویم:
که نمیخواهم چون گوسفند
بدوم درپی این گله و چوپانانش
nil

Tuesday, March 07, 2006

منطق نامه من


هوم یه چیزی یه مقدار برام مسئله شده اونم اینه که آیا وبلاگ نویسی نوعی جلب توجه هست ؟مینویسی که دیگران بدونن کجا رفتی چی کارا میکنی و چه قدر فهم و شعور داری؟ یا مینویسی که یه سری از پیامها و حرفهاتو غیر مستقیم به آشنا و نا آشنا بزنی؟ یا مینویسی که به یه پیشرفت در نوشتن و ایده هایی جدید در ذهنت دست پیدا کنی؟ اصلا مهم هست که به چه دلیلی مینویسی یا صرف نوشتن مهم؟
خوب که فکر میکنم میبینم هر بار به یه دلیل نوشتم و توی این چند ماه تغییراتی تو نوشتنم دادم و که خودم کلی حال کردم. حالا جدای وبلاگ میشه این مسئله رو به تمام کارهای روزانه بسط داد و اینکه دلیل منطقی برای خیلی از کارها نمیشه پیدا کرد و حتا مرز بین کارهایی که خودت خواستی انجام بدی یا شدت جریانات مغزی دیگران نا دانسته تو رو وادار به انجام کاری کرده. اما آیا لزومی هم داره ؟ الان نظرم اینه که نه همین قدر که دوست داری یا دوست نداری و کنجکاوی کافیه.

گل کو

شب ندارد سر خواب
می دود در رگ باغ
باد,با آتش تیزاب اش, فریاد کشان.
پنجه میساید بر شیشه ی در
شاخ یک پیچک خشک
از هراسی که ز جای اش نرباید طوفان.
من ندارم سر یاس
با امیدی که مرا حوصله داد
باد بگذار بپیچد با شب
بید بگذار برقصد با باد.
گل کو می اید
گل کو می آید خنده به لب
گل کو می آید, می دانم
با همه خیرگی باد که می اندازد
پنجه در دامانش
روی باریکه راه ویران
گل کو می اید
با همه ی دشمنی این شب سرد
که خط بی خود این جاده را
می کند زیر عبای اش پنهان
شب ندارد سر خواب
شاخ مایوس یکی پیچک خشک
پنجه بر شیشه ی در میساید.
من ندارم سر یاس
زیر بی حوصله گی های شب, از دورادور
ضرب آهسته ی پاهای کسی می آید
شاملو.

فردا هشت مارس, روز زن مبارک. نمیدونم چی بشه وقتی که دیروز یه سخنرانی کوچک از طرف وزارت کشور لغو شد و تو پارک برگزار شد فردا که تجمع های بزرگتر هست چه خواهد شد.

من و رود و قبر و کوه

هورا چه روزی پر هیجان تر و بهتر از این که جمعه صبح ساعت 5 بیدار شی که ساعت 6 سر قرار با بچه های گروه برسی و قرار باشه برید کوه یه جا که بهمن اومده غار برفی درست کردن یاد بگیرید که بتونید شب توش بخوابید. اما وقتی میرسی سر قرار بهت میگن برنامه عوض شده بوده و قرار قله پهنه حصار رو صعود کنیم و تو اصلا آمادگی ذهنیشو نداشته باشی اما بری.اولین اتفاق خوب اینه که اوایل مسیر تو یه قبرستون توقف میکنیم که مسیر و چک کنیم و سومین قبری که نگا میکنم میبینم روز تولدم 21 دی مرده. بعد راه میافتیم و وقتی داریم از یه رودخونه که روش یه تنه درخت گزاشتن رد میشیم یه پامو میزارم رو یه سنگ یخ زده و پام تا زانو میره تو آب.بقیه ی مسیر تا آبشار سنگان شامل اتفاق خاصی نبود اما از اونجا به بعد هم احتمال بهمن بود و هم برف کوبی داشتیم توی برفی سنگین که خیلی انرژی میبرد و شیب های خیلی تند و پشت سر هم خلاصه حدود ساعت 1 رسیدیم روی یال و من واقعا خسته بودم و حدود یک ساعت و نیم توی باد شدیدی که روی خط الراس میوزید تا قله راه داشتیم. وسطای مسیر تا قله حس کردم دیگه نمیتونم راه برم و خیلی هم گشنم بود که اس ام اس دوستام رسید بهم که ما ناهار خونه یکی از بچه ها جمعیم بیا!! دو و نیم رسیدیم قله و من شخصا چند بار جیغ کشیدم اما هیچ بهمنی رو مشاهده نکردم فکر کنم باید بیشتر تمرین کنم و برگشتیم حدود 4 رسیدیم سر یال و چون داشت شب میشد و ممکن بود مسیر رو گم کنیم ناهار و بیخیال شدیم و راه افتادیم برفهای سنگین و خیس صبح یخ زده بودن و راه رفتن خیلی سخت بود و من به شخصه قسمتهایی رو قل خوردم قسمتهایی رو کله ملق زدم و قسمتهایی رو هم نشستم سر خردم چند بار پام بدفرم تو برف گیر کرد که دو نفر مجبور شدن بکشنم بیرون.قسمت بالای صخره های آبشار رو اشتباه رفتیم و رسیدیم یه جا که باید دست به سنگ میشدیم در حالی که از سنگ آب میریزه پایین و فقط یه کابل فلزی یخ زده هست که هر یه متر روش گیره داره. با هزار بدبختی اومدیم پایین و سر تا پا هم خیس شدیم و باز ادامه دادیم تا اینکه حدود 7 رسیدیم به همون قبرستون صبح .هوا کاملا تاریک شده بود و ما دو تا چراغ قوه داشتیم و قبرستونه هم هیچی چراغ نداشت نشستیم همون جا که شام و ناهارمون رو بخوریم آسمون هم پر ستاره و هوا هم سرد .نمیدونم جو چطور بود که همه شروع کردند راجه به جن و روح حرف زدن که من کلی حال کردم آخه یه سری میترسیدن و من کلی خندیدم. هفت و نیم هم رسیدیم به ماشینها و هشت و نیم هم خونه. عجب روزی بود ازون روزا که دچار اوردوز هیجان مرگ میشی.

Saturday, March 04, 2006

من خندان من گریان من عصبانی

وقتهایی که رو دنده شوخی باشم اصولا همه چی و همه مسائل و به شوخی میبینم و فکر نمیکنم کسی که مطلبیرو میگه یا مشکلی داره کاملا جدیه و با حرف من که به نظر خودم هیچ منظوری نداشتم ناراحت میشه و بعد من مدتها باید نتایجشو ببینم نتایجی که گاهی همیشه باقی میمونه. من باید بیشتر شوخیامو کم کنم یا دیگران باید راحت تر بگیرن؟ نمیدونم . اولیش یعنی سعی در تغیر خودم و دومی تغیر بسیاری از دوستان واطرافیان راستش تغیر خودم تا مطمئن نشم کار درستیه از تغیر دنیا هم برام مشکل تره .

دریاب که از او جدا خواهی رفت
در پرده اسرار به فنا خواهی رفت
می نوش که ندانی ز کجا آمده ای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت
این قافله عمر عجب میگذرد
خوش باش که با طرب میگذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب میگذرد

شاعر و خوانندشو نمیشناسم اما مرسی از دوستی خوب
پ و : یه اتفاقی افتاده که من بسیار خشمگینم و از دور این پست به نظر میاد برا این مطلب نوشته شده اما نه .فهمیدم یه نفر از قول من حرفی رو به یه نفر دیگه زده در حالی که من اون حرفو نزدم. من این پست رو برای حرفهای زدم نوشتم نه برا حرفای نزدم!!!!!!