Wednesday, June 28, 2006

هوم


در هیچ دوره از زندگانی انقدر احساس سر خوشی و رها بودن نکردم و در هیچ دوره انقدر به عمق پوچی زندگی پی نبرده بودم. شاید چون وقتی به قله میرسی مفهوم دره و پرتگاه رو متوجه میشی نه وقتی ته دره هستی. و من امشب تنها نظاره گر بحث, با قلیون آناناسم سرگرم, میخندیدم.

Monday, June 26, 2006

عجب گلابی ای کندم




حسن در قشنگ و کلاس کارآموزی یخ و برف همراه با مربی خانوم وکیل. از اونجا که الف نون گفته خانوم با خانوم آقا با آقا , دهد همجنس به همجنس آموزش کوهنوردی, ما همراه با یکی از دو مربی خانوم یخ و برف آموزش میبینیم و من تا حالا استاد کوهنوردی وکیل ندیده بودم و بسیار متعجب شدم. به گمانم ایشون روی آرامش رو در هیچ روزی از هفته نمیبینه.
عکس دوم نشاندهنده ی کارگاه گلابی فرود که خودم کندم
تابستون امسال رو میخوام تا آخرین حد ممکن به امر خطیر ولگردی اختصاص بدم. از دوست داران ولگردی نیز دعوت به همکاری مینماییم. البته پس از پذیرفته شدن در مصاحبه و قبول شدن در آزمون عقیدتی سیاسی ای که طراحش البته خودمم.

یکی اندیشه
در آغاز هنوز گدازه ای گرم و روان است
هر گدازه اما گرد خویش
بارویی پی میریزد
هر اندیشه, عاقبت
خود را با قوانین خفه میکند

نیچه- اکنون میان دو هیچ


آیا لزومی داره ما با افکار خویش دنیا رو آلوده تر کنیم؟
هوم جوابش چه فرقی میکنه تو حالت؟ تو که به هر حال ادامه میدی

Saturday, June 24, 2006

تابستون شدیدا تابستونی



تابستونم با شدت هر چه تمام تر شروع شد. فعلا تا سه ماه خداحافظ دانشگاه که بعد سه سال تبدیل گشته ای به شکنجه گاه رویاهای کودکانه ی قبل از کنکورم.
فعلا کتاب حرمان, چهارمین کتاب از کتابهای تولدم که همشون نشان دهنده ی سلیقه ی خاص یکی از دوستان بود رو میخونم. منی که تا کنون بیشتر با هسه و نیچه و گوردر و کوندرا و کتابهایی تک و توک مثل مرشد و مارگریتا و صد البته کتابهای شعر نازنینم در هم پیچیده شده بودم آشنایی با این سلیقه ی جدید جالب بود گرچه در شروع هر کتاب تلاشی عجیب به خرج میدادم تا بالاخره ریتم این نوع ادبیات دستم بیاد.
ابتدا نوشتن/همین و تمام مارگارت دوراس که میتونم بگم از همه بیشتر طول کشید تا تونستم ارتباطی لذت بخش رو با کتاب برقرار کنمیه جورایی به نظرم زیادی بود. اما کمکم متوجه جنبه های مختلف و به خصوص استعاره های مخفی و فوق العاده جالبش که البته فهم بیشترشون مرتبط به اطلاع عمومی آدم راجع به فرهنگ مثلا جهودها (ماسون ها) میشه شدم و از کتاب خوشم اومد.
قند هندوانه گرچه ابتدا برام غریب بود اما به علت پرداختن به پیوند بین زندگی انسان و طبیعت و حس آشنای جنگل و کوه و رودخونه خیلی زودتر آشنا شدیم و اکنون در جایگاه خدایان کتابخونه قرار گرفته.
کاتیا هم که گویا آشنای قدیمی بود و اکنون حرمان. یک وجهه مشخص همه ی این کتابها توجه شدید نویسنده به اعمال تقریبا تمام انسانهای داخل کتاب بود و شرح و توضیح افکار و اعمال اونها.

Wednesday, June 21, 2006

کاری که اکنون بدان مشغولم. شناسایی امکانات و بهره بردن به کمال

من به این جمله معتقدم که آزادی خلاقیت میاره. اما مثل همیشه باید این آزادی رو تعریف کرد چون در خیلی وقتها محدودیته که خلاقیت میاره, چون خلاقیت راهی برای شکستن اون محدودیت به وجود میاره.بارزترین مثالش همینه که اگه دوروور نگاه کنی میبینی توی هر زمینه ای یه سری به دنبال بهترین تجهیزاتند و باز چیز خارق العاده ای خلق نمیکنن و برخی با تجهیزات خیلی ساده تر یکی از بهترین ها رو خلق میکنن. با صحبتهایی و فکرهایی که کردم به این نتیجه رسیدم که گروه اول قسمتی از تلاش و کار رو به دوش لوازمو تجهیزاتشون میندازن و گروه دوم خود به تمامی خالق اثرند. پس در قدم اول بهترین کار استفاده از تمام تواناییها و امکاناته و تازه در قدم بعدیست که باید به آزادی بیاندیشد و آزادی نه به معنای بی بندو باری بلکه به معنای ندیدن چارچوبها و ساختن چارچوبهای خویش که خوب در چارچوب برخی بی بندو باری هم جای میگیره ( به نظر من این هم خیلی مهم یعنی جزئی از یک کل. در حالی که در جامعه از زندگی هنری فقط همین یک جزء به عنوان کل تعریف شده) و انجام دادن کارهایی که دوست داریم انجام بدیم و به آینده موکول میکنیم مثل رفتن به فلان مسافرت که با خودمون میگیم نه الان گرمه الان ماشین نیست و غیره .این قسمت دوم به نظرم بسیار مهمه چون دیگه نگران طول عمر و آینده و کارهای نکرده نیستیم و ذهنی آزادتر خواهیم داشت.

اصول زندگی

زنده گی را با رغبت زیستن
!انگاره ای که ناگزیری با آن درافتی
از این رو, می آموزمت که
!سر بر کشی
می آموزمت که
!فرو نگری

اصیل ترین غرایز را
تامل, شریف میگرداند
در ازای هر من عشق
!یک حبه خوارشماری برگیر

نیچه اکنون میان دو هیچ

Friday, June 16, 2006

افکاری نیمه تاریک در تاریکی شب


هوم, هوم, هوم. راهپیمایی کوتاه امشب در درکه و کوچه های باریک و خونه ها قدیمیش با لامپهای روشن سر در خونه ها و جوب آشناش و سپس رودخونه, پس از این همه هیا هو یه آرامش خوبی داشت و فرصتی برای نگاه به گذشته و حال. منظورم از گذشته شاید همین یک هفته ی گذشته باشه شایدم دو سه هفته ی گذشته شایدم.... گذشته نمیدونم. هر چه مطالعاتت بیشتر میشه و فعالیت اجتماعیت که منجر به بالا رفتن شعور اجتماعی میشه هم بیشتر, باز بیشتر مردم گریز میشی چون راحت تر میبینی که همه ی آدمها حتا خودت هر کدوم از بیماری روانی شدیدی که کل جامعه ی ایران به علت تمام مسائل توش که هیچ بنی بشری رو سالم نمیزاره دارن رنج میبرن و یکی از بزرگترین دلخوشی هاشون رنج دادن یکدیگره. هر چه بیشتر به سمت رو راستی میری این پیچ ها و استعاره ها و غیره که برای رسوندن منظور به کار برده میشه و توی فرهنگ ما بسیار جا افتاده بیشتر عذیتت میکنه.و این که به آنچنان رخوتی خو کرده ایم که اگر ببینیم کسی داره تکاپویی برای اندکی تغییر میکنه انقدر راجع به عمق فاجعه و بی فایده بودن هر گونه تلاش سخن میرانیم تا اون هم ساکت بشه و بزاره راحت زندگیمون رو بکنیم.

سایه

مداد و کاغذی در دستم
و خطوط کج و معوج بر آن
میله ها در پس هم
سایه ی پیکره ای ناموزون میرقصد
مردم شهر به جعبه ای خیره مینگرند
آرام و خو گرفته بر این آزادی
رقص نا موزون این عصر پر از آشوب را
و من تنها میسازم
سمفونی خش خش کاغذ و مداد و نت سنگ

nil

Tuesday, June 13, 2006

بیست و دو خرداد- هفت تیر- خشونت

عمومی:
یه ربع به پنج: در حاشیه ی میدون پر ماشین نیروی انتظامی و در پیاده روی پارک پر ماموران مرد نیروی انتظامی. از پارک رد میشم .چهره های آشنای تجمعات زنان, دوتا یی یا چند تایی در حال رد شدنند یا نشستن. میرم تا کتابفروشی اون ور قائم مقام. یکی از دوستان تماس میگیره که کجایی من دقیقا زیر تابلوی بوستانم بیا. ساعت 10 دقیقه به پنجه میرم سمت تابلو که یه مرتبه نیروی انتظامی با باتوم جلو میاد و کل مردم رو که جهتشون به سمت پارکه رو به سمت دیگر میدون حرکت میده و در این بین تعدادی از دوستان رو پیدا میکنم و همراه با دیگران در وسط میدون نزدیک مترو جمع میشیم . تعداد زیادی ماشین حامل پلیس زن رو در اون طرف خیابون میبینم که مشغول پیاده کردن نیروهاشونن. و از این به بعد صدای جیغ و دادو حرکات باتوم و کش مکش و دویدن و گم کردنهاس.مردمی هم که رهگزر بودن یا به صورت گروهی از مترو بیرون میومدن ناگهان با کلی پلیس وحشی روبه رو میشدن که با باتوم دنبالشون میکنن و متعجب مونده بودن که چه خبره و خیلی هاشون هم میموندن و میپرسیدن و بعد به جمعیت در حال تعقیب و گریز میپیوستن. یکی از دوستان خبرنگار و کوه نوردم رو میبینم ,مدتهاس که گروه نیومده, سلام میکنیم و مشغول گفتگو بودیم که یه مرتبه خودمو وسط تعداد زیادی چادری و نیروی انتظامی میبینم که دستو پای دختری رو گرفتن و بقیه ی جمعیت اون ور نرده جیغ و هوو میکشن. گفتم تموم شد گرفتنم و شوکی ناگهانی و ناخواسته. انگار سرتو بکنن زیر آب دقیقا یادم نیست چطور اما فرار کردم و با موج جمعیت این ور و اون ور میرفتم در حالی که کاملا تخلیه ی انرژی شده و یه جورایی مبهوت مونده بودم. باز صدایی آشنا. سلام خوبی؟ بله خوبم شماها چطورین ؟ ما خوبیم. نه تو خوب نیستی جرا تو شوکی؟!! تعقیب و گریزها تا ساعت 6.30 و بعد خانه ی هنرمندان تا 7.30 .دو تا از دوستان رو هم که گرفته بودن ول کردن و اونجا به ما ملحق شدن. ساعت8 که برگشتم هفت تیر هنوز بودن و دیگه داشتن میرفتن. و من هنوز گیج .
تجمع دیروز بازداشتی خیلی داشت

خصوصی تر.: اون لحظه که فکر کردم گرفتنم برام جالب بود که فقط نگران امتحانهام بودم واینکه آخر هفته سه تا امتحان دارم ! خیلی جالب بود که در یه همچین لحظه ای فقط همین فکر بیاد تو کلم.
توی هشت مارس تازه بعد از تجمع از خشونتی که دیده بودم شوکه شدم اما این بار همون جا و خیلی شدید تر که هنوز حالم بده.
به نظرم سازماندهی نیروی انتظامی در راستای وحشی گری خیلی قوی تر شده و در انجام عملیاتش هر کاری بتونه میکنه. اون از آجر پرت کردن به داخل کوی و اون از نوحه خونی و صف آرایی جلوی تجمع دانشجویی این از هشت مارس و بیست و دوی خرداد. بعد هم سردار طلایی میاد یه قصه ای میگه که انگار به هر کدوم از نیروهاش بیست نفر حمله کردن و در پاسخ اونها هم مجبور شدن از خودشون دفاع کنن و در این حمله ی نابرابری که به نیروهاش شده چهار نفر پلیس و چهل نفر از مهاجمین مجروح شدن.

Sunday, June 11, 2006

این هم عکس گنبدانه تر



پیست مسابقات اسب دوانی گنبد و نمای خانه ی ترکمنی
اولین سری عکس با دوربین خودم ((:تا حالا تجربه ی عکاسیم کش رفتن دوربین دوستان و ( فامیلان) هه هه و گرفتن چند دونه عکس بود. ولی این سری اولین سریی بود که در کل سفر یه دوربین داشتم و سری اولی هم بود که باهاش عکس میگرفتم در نتیجه هیچ ایده ای راجه به خوبی یا بدی عکسها ندارم. از دلایلی که تا حالا زیاد علاقه مند به داشتن دوربین نبودم اینه که به نظرم خیلی که تلاش کنی فقط میتونی بیست درصد زیبایی منطقه رو به تصویر بکشی و حال اگه اون موقع که خودت توی منطقه هستی و میتونی از صد درصد زیباییش لذت ببری ,یه دوربین با یه دریچه ی کوچیک همراهت باشه و هی حواستو پرت کنه تا برای بدست اوردن اون بیست درصد خود صد در صد رو از دست بدی خیلی بده.
اما در 10 ماه گذشته انقدر جاهای فوق العاده و قشنگ و بسیاری دور از دسترس دیدم که شدیدا دوست داشتم دیگران هم ببینند و حتا
خودم بارها و بارها به تماشاشون بشینم. چه کنم که حتا وقتی به دشت میرم از کوه عکس میگیرم!!ا هه هه هه

اگر دایی جان انقدر مارو از مارهای سیاه شدیدا زهر آگین که اگه بزندت مردی تموم شدی رفتی پی کارت نترسونده بود یه شیرجه ی اساسی توی این پوشالهای گندم میزدم
توصیه ی ایمنی کوهنوردانه. دوستان پیش برنامه ی تجمع فردا شامل نرمش امشب و نرمش صبحگاهی و اگر شد نیم ساعت قبل از تجمع هم یه نرمش بکنیم. با توجه به وقایع 8 مارس و تعداد بسیار زیاد آدمهایی که آمادگیشون رو برای شرکت اعلام کردن به نظرم حظور کسایی که توی پیش برنامه شرکت نکنن رو باید ممنوع کرد

Thursday, June 08, 2006

آگاهی تنها سلاح آزادی


به نظرم اگه هر انسان انتظارش از خودش بیشتر از دیگران باشه مشکل زیادی باقی نمیمونه. نه برای خودش نه برای دیگران.
خوب از سرخوشی سفر کم شد بپردازیم به واقعییات تکان دهنده.
ا.ما آدمهایی هستیم که در تهران زندگی میکنیم یه کم سرمون درد میکنه پس خودمون رو قاطی برخی جریانات البته مورد علاقه میکنیم که به قول خودمون آزادیمون رو محدود کرده و نمیزاره نفس بکشیم. کلا هم آدمهای حساسی هستیم و گه گاه با خودمون هم مشکل داریم
ب2به هر منطقه ای که سفر میکنی اگه یه بومی اون منطقه یا کسی آشنا با اون منطقه و مردمش باهات نباشه 60% از کیفیت و اثری رو که اون سفر میتونسته داشته باشه کم میشه.
ب1+2 در ترکمن صحرا ,ده های اطراف دخترهاشون رو میفروشن!!! هر مرد در حدود 3, 4 تا زن داره که با پول نقد با پدر عروس, معاوضه میکنه.معمولا در حدود سن 17 سالگی برای پسر زن میگیرن. اگه من از این اصطلاح انقدر زیاد استفاده میکنم چون مصداق واقعی زن میگیرن به نظرم همینه.و معمولا دخترهایی که 3, 4 سال بزرگتر باشه رو هم میگیرن. از قدیم هم که قیمت زن بیوه بالا تر بوده.مردم اونجا سنی هستن و گویا زنها از حقوق بسیار بسیار پایینی برخوردارند که حتی اگر شوهرشون فوت کنه حق شرکت در مراسم خاکسپاریش رو ندارن.بسیاریشون اجازه اومدن برای تماشای مسابقات اسب دوانی رو که تقریبا مهمترین واقعه ایست که در اون منطقه رخ میدهد رو هم ندارن و جایگاه تماشاچیان زن تقریبا 5% کل جایگاه تماشاچیان بود. این اون ترکمن صحرایی نبود که من فکر میکردم گالان اوجا و سولمازش کنار هم اسب میتازن ودیوانگیهاشان.
دولت هیچ کاری برای ارتقاء فرهنگ این مناطق نمیکنه هیچ, تلاش بیشتری در عقب نگه داشتن اونها هم میکنه. گویا تما مسئولان و نیروی انتظامی اون منطقه از زابلیهایی که در اونجا اسکان دادن گزاشتن و کلن سیاست دولت پس از کشتاری که خلخالی اونجا به راه انداخت این بوده که زمینهایی که گرفتن رو به بیچیز ترین افراد بدهند و در عوض از این افراد مزدورهایی با قابلیت های فراوان بسازند کسانی که همه چیزشون وابسته به دولته. و مردم و قومها رو با این مسایل مشغول کنند تا دیگر امکان به وجود اومدن کوچکترین سوال که چرا باید این گونه باشد در ذهن هیچ کس به وجود نیاد.
دوشنبه تجمع حقوق زنان است و علیه خشونت و قوانین ضد زن و اینها و من باورم نمیشه هنوز هم در این مملکت آدم میفروشن!!!!! دختراشون رو میفروشن!!!!!!!!!!!!!!ا بدتر از همه اینکه کاملا پذیرفته شدس و احتمالا فکر میکنن جز این هم نباید باشه.
من شدیدا معتقدم آگاهی تنها سلاح آزادی

افسانه ی اندوه سیاه

......
سوله داد, جویای چیستی؟
؟تک و تنها در این ساعت
هر چه را که میجویم
با آن تو را چه کار؟ بگو
:پی میروم آنچه را که میجویم
وجودم و سرخوشی ام
سوله داد غصه های من
اسب بی عنان, میرسد به دریا آخر
و امواج او را به کام میکشد
به یادم نیار دریا را
که اندوه سیاه برمیخیزد
در سرزمین زیتونها
از زیر زمزمه ی برگها.
!سولهداد چه غمی داری
!چه غم دلسوزی
.........

فدریکو گارسیا لورکا

Tuesday, June 06, 2006

گنبد


باز هم چرخه های متمادی . مسافرتی که میریم و بر میگردیم و باز زندگی روزمره و تا مسافرتی بعد و دیوانگی ای دیگر, شاید خسته. هوم ,چرخه ی این بار برای من مثل قبل نبود .و این بار با بازگشت, اندوهی منو فرا نگرفت. این بار رو در اوجی از دیوونگی سپری کردم که نمیدونستم وجود داره. این بار زیاد هم ساکت نبودم. شاید دیگه نخوام زیاد ساکت بمونم.میخواستم برم با خودم گم شم اما اونجا دیدم که با خودم از این وقتها زیاد دارم و این جالب بود.ترکمن صحرا در ذهنم جایی قشنگ اما بیشتر حالت دشت نه خیلی سبزی رو داشت, اما اونجا با مزارع وسیع گندم در حال درو و جنگلهای سبز و انبوه مواجه شدم.با گنبد قابوس بلند ترین بنای آجری جهان و دایره ای سفید.نشان مکانها (اینچه برون, گو میشان) هجوم همون حسی که انگار قبلا اونجا بودم.اه یه حسی مدتیه هست انگار یکی یا یه چیزی با منه. گمونم جدا دارم به پیامبری مبعوث میشم.
آدمها موجودات خنده داری هستند

شن روان

چون شنهای صحرا روانیم
گه گاه, گونی بر سر راه
پنجه هایش بر بدنهامان, سخت
میوزد باد تا آزادیمان
حمله به سنتهای پوسیده و میپوشانیم
تا آیندگان
چون معبد یافته از هزاران پیش, از آن یاد کنند
طوفان صحراییم
چشمهاشان نابینا و نفسهاشان تنگ
آنها همه را نابینا میخواهند
حلقه چاه دست کنی شاید
تنها نشان ثابتی از ما باشد

nil