Monday, August 28, 2006

Koyaanisqatsi Koyaanisqatsi


هوم یه سر میرم اینجا یه سر میرم اونجا. الانم یه سر رفتم پاگرد. مدتیست شعر جدیدی نیست , یه سر رفتم تو کامنتها و شخصی نوشته بود که سالها پیش یه سارا میشناخته توی دفتر شعر جوان و منو یاد این انداخت که با جدیت تصمیم گرفته بودم بعد از دو سه سالی دوباره برم دفتر شعر جوان. و بیشتر به شعر بپردازم. و ناگهان یه چیزی توم تکون خورد. تابستون به ماه آخر رسید و من خیلی از جاهایی که قرار نبود برم رو هم رفتم و اینجا نه. شاید به خاطر اینه که هیچ وقت با جمعی شاعر نتونستم احساس راحتی کنم. با افرادی شاعر تونستم اما جمعی شاعر نه. اما دلم برای اون خونه ی آجری و گردهم آیی های پنجشنبش و آدمهایی که فقط اونجا دیدمشون و الان نیستند مثل منوچهر آتشی و غیره دلم تنگ شده. همون موقع هم خیلی نامرتب میرفتم و آدمهاش برام بیگانه بودند. الان قطعا کسان دیگری میان و میرن. هوم.
و اینک زمان سریعتر میگذرد و من مخم گیج میزند و همه ی اینها به خاطر ترجمه ی اسطوره وار داریوش آشوری از تبار شناسیه اخلاقه که مغز منو به دوران در آورده. البته شایدم قسمت اعظمش به خاطر خوندن همزمان این کتاب با نظریات فاشیستیه نیچه در باره فضیلت ها و انسان برتر و عدالت به مثابه ی انصاف رالز لیبرال باشه.
خوب میبینم که این رفقا در حکومت اگر چه بویی از اخلاق نبردن اما از سیاست هم بو نبرده اند. البته لغو سمینار و برگذار شدنش در خیابون یه خوبیها و یه بدیهایی براشون داشت . خوبیش این بود که به ما بفهمونه که بی اجازشون حتا نمیذارن آب بخوریم حتا اگه احتیاجی به اجازه گرفتن نباشه و روتون رو زیاد نکنید. بدیشم این بود که خوب تو خیابون که تابلو تر تا توی سالون البته خیابون شولوغی هم نبود و مامان یکی از دوستان گویا رد شده بوده و فکر کرده بوده معلولینین که منتظر سرویساشونن. خلاصه باز حقوق شهروندیه من پایمال شد و من اعتراض دارم.
حالا که فکرشو میکنم حکومت ما یه حکومت نیچه مدارانست. و دولت ایده آل من رالز مدارانه. اما اینجا یه پارادکس به وجود میاد . از اونجا که من خودم یه آدم نیچه مدارانه ام یعنی معتقد به ابر انسان, پس اگه به حکومت برسم دیکتاتوری رو ترجیه میدم.ای بابا
به نظرم بهتر بیخیال اینا شم و برم باقیه دیوانه بازی رو بخونم.
.
Koyaanisqatsi دیدم
دوست داشتم.
هنوز دلم شدید خلق کردن از نوع نقاشی یا مجسمه و چوب رو میخواد. دوربین برام غریبس. گرچه میتونه لذت بخش باشه اما نمیشه توش غرق شد چون از چیز عظیمتری عکس میگیری که اگه توی اون غرق شی دوربینتم از کف میره. اما اگه از چیزهای معمولیه دوروبرت عکس خوب خلق کنی خیلی لذت بخش تره . اما مال من نیست .من نمیتونم دوربینم رو مثل مدادم و مدادم رو مثل پیانوم و پیانوم رو مثل افکارم و افکارم رو مثل کوهستان دوست داشته باشم دیدم
.

Thursday, August 24, 2006

هوم



های که دلم هوای کوهستانی را دارد
آنجا که بیتفاوت از خطها
ترسها و تردیدها در جیب
میشود گفت
هر آنچه دوست میداری
با پشتوانه ی باد
و انعکاس سنگ

خودم

Sunday, August 20, 2006

من و دوست گاوم


اشتباهات جزء فوق العاده ای از زندگین. در اثر حتا یکیشون میتونی یه هفته تموم یک مرده ی متحرک باشی و بعد یه مرتبه یک روز صبح پامیشی میبینی چقدر هوا خوبه چقدر رنگها درخشانند و چه بوی خوشحالی ای توی هوا جاریست. بارها و بارها راجع به تفاوت بین اندیشه و تفکر فرد با رفتارش خوندم و شنیدم. بارزترینشون برای ما هم این جمع کثیری از روشنفکرای ایرانین . ممکنه با تمام وجود با یک مسئله ای مبارزه کنی اما یه مرتبه میبینی خودتم تا خرخره توش غرق شدی. اینجاس که میگی ای بابا من کیم و تو کی ای و ما کی ایم و اونها کین و هه هه. مهم اینه که وقتی بهت فشار بیاد دیگه سنت اندیشه ی دموکراتیک که هیچ همه فک و فامیل و آشنایان و حتا خودتم یادت میره.
در اثر بعضی چیزهاست که خودت رو نمیشناسی. البته غیر قابل پیش بینی بودن خودت برای خودت هم هیجانی داره.انسانهای زیادی هستند که دوستشون دارم اما مدتیست که هیچ کس ازان من نیست حتا خودم. فکر میکنم یاد گرفتیم زیادی فکر آینده باشیم در حالی که خوب در واقع چه فرقی داره که تو برنامه حتا دو سال آیندت رو بدونی. این باعث میشه تعلق پذیریت بالا بره, عادت بکنی, خودت رو در چارچوبی معقول بشناسی, دوست داشتنت هم معقول باشه و زنده بودنت رو تا هشتاد سالگی تضمین کنی. اما رها کن همه چیز را و زندگی کن زندگیت راحتا اگه باعث بشه ندونی فردا زنده ای یا نه. چه باک از تهیدستی آخرش اینه که سنگ قبرت درجه دو میشه یا سه.اینم هیجانی داره. چارچوب شعر زندگی آزاد باشه و خویشتن بازیگر کلمات فلبداهه ی آن بودن . شمایان به دیوانه ای مینگرید واو به نمونه های کپی شده ای از یک زندگی نامه.
کلمات و شعر حتا نوشته ای کوتاه. تو خدای اینانی . میتونی به گونه ای بسازیشون که کودکی رو شاد کنه. میتونی بنویسی و بدی فلان خواننده بخونه و کلی مردم رو به حرکات موزون دراره و میتونی بنویسی تا مردم به ریشت بخندن یا عظمتش بگیردشون و میخ کوب شن و به تمجیدت بپردازن. اگر مینویسی تا فقط خودت بخونی خیال خامیست و باز هم وقتی مردی یکی از بچه های فوضول فامیل پیدا میشه که یه ورقی بزندشون. یک دیدگاه: تو خداوند نوشته هات هستی. دیدگاه دو: مینویسی تا بدانند هستی. سه : از نوشتن دست بر میداری چون ناگهان احساس برهنگی میکنی. چهار: هستی چون دیگران هستند و اگر نبودند تو نبودی اگر هم بودی چیزی نمینوشتی.


خواسته

خوش دارم, هوشیار باشم
نه به بانگی بیگانه
خدا را می ستایم, که جهان را آفرید
به احمق ترین شکل ممکن
از این روست که ,خود
راهم را
به کج ترین شکل ممکن میروم
آن فرزانه ترین ما آغازدش
دیوانه, پایانش می دهد
نیچه

پ ن : ها مگه فوضولی که میخوای بپرسی فلان قسمت این پست با بهمان قسمت این پست چه ربطی داره؟ هیچچی
پ ن : من همیشه با دیدن گاوها دامن از کفم میره

Wednesday, August 16, 2006

barcarolle


مدتها بود تمرین هیچ آهنگ جدیدی انقدر که آواز قایقرانان مندلسون خوب بود بهم حال نداده بود. شاید برای این که قسمت بیشتری از وجود خودمم با صدایی یواش و کمرنگ مثل ضربات موجهای کوچک به بدنه ی قایق به زندگیش ادامه میده و قسمتی کوچکتر اما قویتر آواز رو میخونه. شایدم یک عاشقانه ی آرام. ماهیهایی که با ضربات پارو ناگهان تغیر جهت میدن. ذهنم آماده ی شلوغی آدمها نیست.


در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زنده گان
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین سرودها را
زیرا که مرده گان این سال
عاشق ترین زنده گان بوده اند
شاملو

Saturday, August 12, 2006

علم کوه و ریزش و ازدواج و مرگ ومن




انقدر حوادث عجیب و متفاوت توی این چهار روز افتاد و انقدر این چهار روز چون لحظه ای گذشت که من هنوز مبهوتم و با این که تازه دیشب رسیدم خونه ,شدیدا دلتنگ کوه. اولین مسافرتی بود که بدون حظور حتا یک دوست نزدیکم میرفتم. اکثر همراهان رو یکی دو بار بیشتر در گروه ندیده بودم و این خود تجربه ای جالب بود.شب بعد از جلسه ی گروه راه افتادیم و حدود 6 صبح به مقر فدراسیون در رودبارک رسیدیم و بعد از دو, سه ساعت به سمت سرکچال راه افتادیم. از نظر این که تا مدتها قله ی علم کوه رو نمیشد دید و باید از بین قلل دیگه مصیر نسبتا طولانی ای رو میرفتیم و پوشش گیاهی زیبایی هم داشت منو یاد خلنو مینداخت.بعد از چند ساعتی رسیدیم به سرکچال که ارتفاع سه هزارو هشتصد داره و در پناهگاه مستقر شدیم و تا شب گروه های زیادی اومدن و عجیب ترین گروه, گروهی شامل عروس و داماد و عاقد و همراهانشون بود که قصد داشتند روی قله مراسم رو برگذار کنن وشب بزن و برقصی در یکی از اطاقهای پناهگاه برپا شد. برای ما خیلی جالب بود میگفتیم احتمالا به جای عروس رفته گل بچینه باید بگن عروس رفته دو طول طناب صعود کنه یا میخ بکوبه و غیره. خلاصه شبی مهتابی و زیبا اما به علت زیادی گروهها بدون سکوت دلخواه کوهستان سپری شد. صبح فردا هم با کوله ها به سمت علم چال رفتیم و با نزدیک شدن به علم کوه صدای غرش ریزشها بلند شد اولین ریزش سمت دندون اژدها بود و بعدی که یک ربعی ادامه داشت از خود علم کوه بود که داشت به ما خوش آمد میگفت.علم چال منطقه ای یخچالی محاصره شده با قلل بالای چهار هزار و دیواره ی علم کوه ما رو از کل دنیا جدا کرد و مجذوب این عظمت. برای من ابهتش حتا از دماوند هم بیشتر بود. چادر هارو برپا کردیم و هشت نفری رفتیم شانه کوه از اون بالا پنج نفر روی یک مسیر و دو نفر هم یک مسیر دیگه از دیواره رو داشتند صعود میکردند. عکس گرفتیم و تشویقشون میکردیم و هوای ابری کمی بارید و ما پایین اومدیم . خود سنگها به اندازه ی کافی ریزشی بود اگه خیس هم میشد که دیگه هیچ چی. ریزشها زیاد بود و طناب گروه آرش و یکی دو گروه دیگه رو هم پاره کرد. دو روز اول هوای ابری و نیمه ابری داشتیم فقط شانس اوردیم که گه گاه فقط چند قطره ای میبارید و تمام.شب هوا رو به صافی رفت و سرما خیلی شدید تر شد و باد هم گرفت. چادر ما هم که انگار روی سنگ لاخی ترین قسمت برپا شده بود و مثل مرتازان هندی تا صبح روی یه عالمه سنگ تیز خوبیدم. یعنی عملا نخوابیدم چون هر کاری میکردم باز نصف تنم از روی زیر اندار میرفت کف چادر و حتا کیسه خواب منفی بیستو چهارم هم جواب نمیداد البته من باز دیوونه بازی در اوردم و فقط یه بادگیر که داخلش نیمه پلار بود بردم که اون رو هم شب نپوشیدم. شب صدای ریزش و از فاصله ی دور مقداری داد و فریاد اومد و دیگر هیچ. صبح سه نفر رفتن سمت گرده و یکیشون داشته یومار میزده که با جسد خون آلود و درهمی رو به رو میشه. یکی از اون پنج نفر بود که روز قبل ما از روی قله صعودش رو نگاه میکردیم. از گروه همدان بودند و صعودشون به شب خورده بوده و در تاریکی بدون هد لایت به صعود ادامه دادند و بیست متر آخر تا قله که دیواره عملا تموم شده بوده و حالت دست به سنگ داشته رو میرفتن و از اونجا که سنگها به شدت ریزشین , چهار نفر میرسن تا قله و نفر آخر دقیقا در چند متر آخر سنگی رو که گرفته بوده در میره و حدود هفتصد متر سقوط . کل کمپ توی سکوتی همه گیر فرو رفته بود و انسانی پیچیده در گونی ای سفید در آنجا. افرادی که آوردنش پایین دایره وار نشستیم و تعریف کردند و ما مبهوت. آسمان صاف صاف بود و گه گاه باد میومد. ساعتی روی سنگها دراز کشیدم و هپروت. واقعا مکانی به این ابهت تو زندگیم ندیده بودم. پنج بز کوهی روی خط الراس و پرنده هایی سیاه در همه جا. قاطرها مدتیست راه افتادن و ما هم کوله بدوش در راهیم حواسم پرته انگار با انرژی کوه جاریم و بعد بومب. باز راه میافتم و پناهگاه از دور معلوم . همه روی تراس ایستاده اند و به سمت بار قاطری نگاه میکنن. همه ساکت و یکی خرما پخش میکنه. شب رو باز در پناهگاه سپری میکنیم و جمعه به سمت پایین حرکت. آواز میخونیم و میخندیم و هنوز راه نیافتاده همه دلتنگ کوه میشیم. توی شهر ماشینی پشت سرمون بوق میزنه و همه متعجب از صدایی که شنیدیم بر میگردیم و ناگهان به دنیای واقعی پرتاب میشیم. آها بچه ها یادتون باشه این صدا رو شنیدین سریع بپرین کنار. تهران شدیدا نورانی ااا بچه ها هر دو قدم یه پناهگاه هست. لیوانامونو در آریم ببینیم چایی دارن؟ ساعت نه میرسم خونه , گیج و منگم اولین اثر زندگی شهری به خاطر چیز برگری که خوردم اثر میکنه و همراه با اعتراضی شدید به این شهر آلوده بالا میارم. دلم میخواست شدید گریه کنم , با این که توی کوه فشار زیادی در اثر حوادث روم بود اما در مقابل فشار ناشی از مواجه شدن با تهران و اخبار جنگ و الف نون و غیره هیچ بود. مسافرت عجیبی بود , خیلی عجیب. و من اون نیلوفر قبل نیستم و حتا اونهایی هم که درک بالایی ندارن میتونن متوجه شن چون حداقلش اینه که الان تبدیل به موجودی قرمز رنگ شدم.

Thursday, August 03, 2006

دلتنگ هپروتم, هپروت


همیشه کشتن بوده شاید به نظر چیز جدیدی نیاد اما این کشتنها و خشونتها برای من جدیده. دوستان میگویند این راه یا اون راه هست . اما نه, به نظر من ما هر کدوم راه خودمون رو داریم متفاوت از راه دیگری.
به هر حال راهی که انتخاب میکنیم ربط زیادی به آگاهیمون نسبت به سالم رسیدن به آخر راه نداره شاهدشم راههاییه که رفتیم و میدونستیم میتونه ضرر زیادی داشته باشه اما رفتیم.به نظرم احساسات و عقل به میزان زیادی تاثیر دارند اما حتا اگه از منطق خیلی قوی برخوردار باشی اما احساس بیخیالی یا حتا احساس تمایل شدید به انجام کاری داشته باشی که منطقت با هزاران دلیل غیر قابل نفی تو رو از اون باز میداره, باز انجامش میدی. خوب یا بدیش رو نمیدونم و اینکه به سلامت روانی هم مربوطه یا نه. اما جنون جزء جدایی ناپذیر زندگی ما شده وقتی شروع به شکستن مرزهای تعیین شده میکنی گه گاه تشخیص مرزهای خودت هم مشکل میشه. و از اونجا به بعد بازی, ربط پیدا میکنه به هنر تو و باهوشیت که از شر کارهات قصر در بری یا نه. سالهای زیادیم با منطق گذشت اما الان به نظرم احساسم حرفهای زیادی داره تو زندگیم میزنه و حتا مهم نیست که این احساس جنون باشه. جنونی که باعث میشه وقتی گروه داره به حالت نشسته از روی تیغه ی سنگی که یک طرفش دیواره ی شروینه و طرف دیگش هم پرتگاهی کوتاه تر رد میشه ,من وایستم و دستهام و از دو طرف باز کنم و شعر بخونم. و دوستان دیگر به شکلهای دیگر. حال که ما در این زمان و در این مکان هستیم, پس شاد باشیم و پر هیجان. هر وقت که توی حال زندگی کنی شادی, کافیه که بریم در فکر گذشته و آینده و اگر چنین بود و چنان بود که دچار دیپ دپرشن شیم.
چهار روز در علم کوه. حتا فکر کردن بهش هم دیوونم میکنه. به احتمال زیاد با گروه خودمون میرم که چهار تا از بچه ها میخوان یه مسیر رو برای اولین بار صعود کنن و به نام خویش ثبت و ما نیز دو قله رو صعود کنیم. اما یه گروه دیگه هم هست که برنامش تا علم چال با گروه ما یکیه و از اونجا به بعدش متفاوت. و اگه جا داشته باشن من با اینها خواهم رفت.برنامه ی اینها اینه که بعد از صعود علم کوه از طرف دیگه به سمت جنگل سه هزار راه میافتن و از مسیر جنگل بر میگردن. بدیه بزرگش چهار روز کوله کشیه یه کوله ی چهار روزس که فکر کنم لهم کنه. هر چه باداباد کوله سنگین و سنگها لغزان و پاهایی لرزان و نیلوفری خندان شایدم

رقص شعله

خط باریک افق
سایه هایی لرزان
و من ایستاده بر این برج بلند
به بلندای آن سایه ها مینگرم
ناگهان تصویر آشنایی از خویشتن را در افقها دیدم
سایه ام سرگردان
بتها در همه سو, من را به خود میخواندند
سایه ی پتکی نیز در دستم
در افق شعله ی جنگی عظیم به بلندای تاریخ بشریت میسوخت
سایه هایی رقصان, چند, از آن متولد گشتند
نمایانگر تناقض افکار و اعمالم آدمیان
تردید در چشمها و پتکی سخت در دستها و
افسون دنیایی رنگارنگ در ذهن ها
من تنها مبهوت این میدان پر آشوب گشتم

نیل

Tuesday, August 01, 2006

آنها چه بیشرمانه چشم به شادمانیهای کوچکمان بسته اند.. آنها نمیدانند که مردن برایمان چه ساده است . خبرکشته شدن اکبر محمدی رو که خوندم تقریبا شوکه شدم. مدت زیادیست که از زندگی و مردمانش بیزارم و دلخوشیم به کوه و دوستان ومسافرتها و دیوانه بازیها و نوشته ها و تجمع ها و ...( دلخوشیهام فکر کنم از یه آدم بیزار از دنیا بیشتر باشه.) است . میخواستم هفته ی دیگه 5 روز رو در کوهستان سپری کنم اما با خوندن اینها و دیدنهایم به نظرم باید برای همیشه سر بزارم به کوه. منی که در تجمع هفت تیر نیم ساعت توی شوک بودم و نه چیزی میشنیدم نه میدیدم تنها به خاطر دیدن کتک خوردن کسی. از دیده ها و شنیده هایی که با گذشت زمان بیشتر و بیشتر روی سرم خراب میشن خشمگینم. از این که ما آدمهای قرن بیست و یک هنوز اونقدر ضعیفیم که یه مشت انسان با عقاید و رسوم وحشیانه بر ما حکومت میکنن و ما رو با همون روشهایی که دست کمی از آدم خوری نداره میکشند ناراحتم. از این که به خاطر فرهنگ و تاریخ عظیم گذشته دست به این چنین ب بی فرهنگی های بزرگ میزنیم و حقوق بشر, حقوق تک تک مردان و زنان و کودکان رو اینچنین پایمال میکنیم با نام خدا و تحجر و غیره معترضم!
توی سرم, تنها دورانی از اعتراض
توهم آزادی در ذهنها
بر دهانم ضبدر
دستهایم مشت
اما هیچ