Friday, October 27, 2006

خرابه ها


گل سنگها سبز میشن, روی همون گل سنگای قدیمی که خشک شدن و تا میای دلتو به سبزیشون خوش کنی باز یا گرمای داغ یا سرمای سرد ,تنها برای اثبات وجودشون میخشکوندشون !!!!ا وای به حال روزی که انسانی برای اثبات ... هوم

در دل من چیزی است, مثل یک بیشه نور, مثل خواب دم صبح

و چنان بی تابم, که دلم می خواهد

بدوم تا ته دشت, بدوم تا سر کوه

دورها آوایی است, که مرا می خواند

سهراب

Thursday, October 26, 2006

هوممممم



روزی ابری و سرد در ایگل. هوم این ده رو من از هر جای دیگه بیشتر دوست دارم. کوچه باغهایی پر از خاطره که الان چون پاییزه رنگارنگ هم شده.و اون دور دورا قله ی توچال که اولین برف روش نشسته و یاد آور اسکی کوهستان که باز به جای آهار از ایگل سر در اوردیم و... این بار هم که بارون شروع به باریدن کرد و ما با بند کفش و کاور کوه من و چهار درخت یه سقف درست کردیم و کلی خوش گذروندیم. هوم تازگیها زیاد اتفاق میافته که کسایی رو میبینم یا جاهایی میرم که به خاطر گذشته برام معنیه متفاوتی دارن. خوبی یا بدیشو نمیدونم اما آدم رو به فکر میبره به یک دوره زمانی تا حال و سوال اصلی که درست اومدم؟ انقدر اتفاقها زیادن که من یکی بیخیال این سوال شدم.
هوم فکر کنم دو هفته پیش بود که بالاخره رفتم خانه شعر جوان که از شانس بد یا خوب من سه تا شاعر عرب رو دعوت کرده بودن. باعث شد با روحیات شعرای مبارزشون آشنا شم و البته شعرای خالد البرادعی به نظرم خیلی خوب اومد. اینم یه مکان دیگه مال گذشته, البته به اندازه اون یکیها توم احساس به وجود نیاورد فقط همین تعجب که چند سال گذشته و من این بار هم دیر برای عضویت اومدم.هه هه
از همین چند ساعت یه چیز جالبی که از عربا فهمیدم اینه که مرزهای کشورهاشون اونقدرها هم معنی نداره میبینی یکی تو یه کشور عربی به دنیا اومده , تو یکی دیگه درس خونده و تو یکی دیگه داره کار میکنه. اما شعر هر سه شون راحع به مقاومت بود و مبارزه. از شعرای اون دو نفر دیگه اصلا خوشم نیومد.
و خشونت. به نظر من اگه خشونت رو امری حیوانی بنامیم و صلح طلبی رو انسانی, هیچ کار درستی انجام ندادیم. کاملا مشهوده که خشونت انسانها بسیار بیشتر از حیوانهاست. پس این طوری خشونت امری انسانی تر میشه. بسته به دید و منطقی متفاوت میشه ارزش هر عمل یا عادت و غیره رو بالا برد یا پایین آورد احتمالا همین طوره که یه کار در یک فرهنگ زشت شمرده میشه و در فرهنگی دیگه کاری درست و مورد قبول. مثل قربانی کردن انسان, که تو بسیاری جوامع جزو مقدسات بوده و الان در دنیای متمدن حتا به اعدام قاتلان هم اعتراض میکنیم چه برسه قربانی بیگناهان. اما نه شاید بیشتر به اعدام قاتلان اعتراض میکنیم تا قربانی شدن بیگناهان!! اینم دوره ایست توی تاریخ که احتمالا یک دوره دیگه از تاریخ سیاه بشریت نام خواهد گرفت. به خصوص این دور و ور ما . جنگ فلسطین و لبنان و عراق وآمریکا و افغانستان و نسل کشی و فرقه کشی تو پاکستان و هند و همه این کشورای مذهبی و ایران گل و بلل آخوند نشان که هر روز سر یکی میره زیر آب. خوب کی میگه خشونت غیر انسانیه؟ ما که هر ورمون رو نگاه کنیم میبینیم جوامع در حال انجام امر شریف خشونتن. لابد دیگه خشونت خیابانی و خانگی و غیره که دیگه در مقابل اینا کشکه. خوب بیایم از دید آخوندی تحلیل کنیم. معنی این همه جنگ و خشونت و عذاب در کشورای اسلامی اینه که خدا میخواد ما رو امتحان کنه. اما بر اساس دید آخوندی قدیم و داستانای تو دینی و قرآن مدرسه میگفتن جوامع کافر بلا بر سرشون نازل میشود. جالبیه قضیه اینه که این همین سناریو ایه که تو کشورای اسلامی نازل میشه و اینا باز تو تلویزیون و هر جای دیگه دم از آزاد سازی جوامع و سر دم داریشو میزنن. لابد کشته شدن همون آزادیه مورد نظره. خوب باز اینم تعریفیه برا خودش .خشونت ذهنیه منم اینه که تمام جوامع مذهبی از دم برن زیرگِل. یه بار یه نفر از دید خودش تحلیل جالبی کرد گفت تمام دینها ی آسمانی از عربستان خشک و گرم بر اومدن که بارون از آسمون میاد و باعث سر سبزی میشه و فوق العاده ارزشمنده. پس یک خدای آسمانی به وجود اوردن ودستها به سمت آسمون رفت. توی هند خلاف این اتفاق میافته. سرزمینی مرطوب که از آسمون بارون میاد و سیل راه میندازه. طوفان میاد و همه چیرو با خودش میبره اما رو زمین حیوانات به انسان نفع میرسونن و گیاهان جلوی سیل و اینا رو میگیرن. پس مردم شروع به پرستش اینا کردن. خوب اینم برای خودش دیدگاهیه گرچه میتونه خیلی اشتباه باشه اما جالبه. آخر چی شد, خشونت انسانیه یا حیوانی؟

میبینم صورتمو تو آینه
با لبی خسته میپرسم از خودم
این غریبه کیه از من چی میخواد
اون به من, یا من به اون خیره شدم
باورم نمیشه هر چی میبینم
چشممو یه لحظه رو هم میزارم
به خودم میگم که این صورتکه
میتونم از صورتم برش دارم
میکشم دستمو روی صورتم
هر چی باید بدونم دستم میگه
منو توی آینه نشون میده
میگه این تویی نه هیچ کس دیگه
جای پاهای تموم قصه ها
رنگ غربت تو تموم لحظه هام
مونده روی صورتت تا بدونی
حالا امروز چی مونده ازت به جا
آینه میگه تو همونی که یه روز
میخواستی خورشیدی با دست بگیری
ولی امروز شهر شب خونت شده
داری بی صدا تو قلبت میمیری
میشکنم آینه رو تا دوباره
نخواد از گذشته ها حرف بزنه
آینه میشکنه هزار تیکه میشه
اما باز تو هر تیکش عکس منه
عکسا با دهن کجی بهم میگن
چشم امید رو ببر از آسمون
روزا با همدیگه فرقی ندارن
بوی کهنگی میدن تمومشون

یکی از شعرهای فرهاد آلبوم جمعه

پ ن: یه بحث طولانی داشتیم راجع به این که آیا لیاقت مردم ایران همین الف نون و آخوندان ؟ اگه نه پس چی باعث اومدنشون شد

Sunday, October 22, 2006

راااااهه


سرم گیج میره و پشت فرمون که میشینم و موزیک شروع میشه , فیلمی ویدیویی که هر بار قسمتیش که خودمو هر بار تعدادی از آدمهایی که میشناسم یا نمیشناسم توش بازی میکنیم شروع به نمایش درومدن تو مغزم میکنه و باعث میشه هر مسیر و که میخوام برم با یه دور شمسی قمری مسخره بهش برسم. نمایشگاه نقاشی هایی که دختری محکوم به اعدام در زندان کشیده ؛ محو تماشام که یکی از پشت میگه میشه چند تا سوال بپرسم. ذهنم میگه بپرس ببینم پی میخوای بپرسی و خودم میگم بله بفرمایید. میشه خودتون رو معرفی کنید؟ ذهنم میگه خودت , خودتو معرفی کن و اما دهنم خودمو معرفی میکنه. سوال بعدی نظرت راجع به نقاشی ها چیه؟ باز ذهنم: مگه فوضولی؟ نظر خودت راجع به نقاشی ها چیه؟ و ادامه... هیچ وقت از گفتن نظرم و معرفی خودم و دادن اطلاعات خوشم نمییومد. نمیدونم چرا اما هیچ خوشم نمیاد. معمولا در حرف زدنها سعی میکنم کمترین چیزی از درون و خودم توش وجود داشته باشه اما اطلاعات دیگران رو ضبط کنم. شاید به علت همنشینی زیادم با گربه هام باشه. گربه ها همیشه دوس دارن جایی باشن که کسی نبیندشون اما اونا همه رو ببینن. هوم آخه مشکل اینجاس که خیلی وقتها هم دوست دارم کسی رو هم نبینم. خسته ام از آدمها از همشون, هر چی بیشتر پیش میری بیشتر میبینی که حرف و عملشون چقدر متفاوته بخصوص فعالهاشون. شاید به همین خاطره که انقدر با نقاشیها و فضای سنگین و نا امیدیشون حال کردم. و از اون طرف تناقضی عظیم رو میبینی که خودت هم به علت احساس عدم کمک و امنیت فکری در فعالیت های مورد علاقه اجتماعیت خارج از دانشگاه مجبوری به گروهی بپیوندی چون در اینجا کلمه ای به نام مستقل وجود نداره. و اولین شرط هر گروهی چارچوبه. چارچوبی که به تو هویت میده. چارچوبی که با قرار گرفتن توش دوست و دشمن تعریف میشه. چارچوب, چارچوبه که منو دیوانه میکنه شاید به همین خاطره که شعر چارچوب خودمرو تو شعرهام از بقیه بیشتر دوست دارم. .. چارچوبم را خود سوزاندم... خاکسترش, حاصلخیزی افکار من است.


و من بی خانمان
کوله ام از چند کتاب , مشتی عکس, یک دفتر
در نا امنیه هر شبی که در این کوچه ها میگذرد
میشنوم
صدای ترک خوردن افکارم را, ذهنم را, خویشتن را
تنها, روی پلی ایستاده, میبینم
مامن وهم آلودی
وسوسه ی برگشتن و زوزه ی باد پاییزی خیس
به جلو میراندم, به عقب؟

Thursday, October 19, 2006

عقاب ... غم


عقاب
عقاب
.قاب
.قاب
قاب
اب
اب
آب
آب
اوه عجب بارونی
آیا جنگی در پیش است
پ ن : هوم امروز یه سال شد که تو خشت خام مینویسم. تجربه خوبی بود. میشه گفت اینجا رو دوست دارم شاید چون همش مال منه و اونهاییش که مال من نیست اونهاییه که دوستشون دارم. یه مکان هر چند مجازی پر از دوست داشته ها و خویشتن ها و دیگرانی باز هم دوست داشتنی

Saturday, October 14, 2006

کوهی پاییزانه با چاشنی ابر و باد و باران




واما دیروز انقدر هوا خوب بود که فقط باید به کوه میزدیم. با گروهی 11 نفره و با وجود باد و بارانی بسیار دوست داشتنی به راه افتادیم , قرار بود قله ی دارآبادو بریم که سر از بند یخچال در اوردیم و در بین راه به تعدادی دیگر از دوستان که مشغول کارآموزی سنگ نوردی برای بیگ وال بودن برخوردیم. منم قرار بود جزء گروه سنگ باشم اما هوا اونقدر عالی بود که نتونستم از کوه چشم بپوشم ودر اینجا دو نفر از گروه ما کم و به اون گروه اضافه شدند و ما ادامه دادیم. اما یکی از اعضای جدید که رفتاری چون کودکان 6 ساله داره و هر دو دقیقه میشینه و انرژی و زمان زیادی رو از گروه میگیره اندکی اعصاب رفقا رو به هم ریخت. چون نشستنهای متعدد تو کوه باعث سردی بدن و تولید اسید لاکتیک بیشتر و بردن انرژی مضاعف برای باز گرم کردن بدن میشه و ما به علت اینکه تعدادمون 9 نفر بود نمیتونستیم به دو گروه تقسیم شیم.خلاصه تا جانپناه شروین رفتیم و از اونجا تا پناهگاه شیرپلا. و از اونجا چهار نفره به سمت کلک چال راه افتادیم که به علت و جود باد و ابر و پوشش پاییزی گیاهان واقعا کوه زیبا شده بود و اولین برخورد من با پاییزی واقعا پاییزی.

مدتیه که قدرت و رفتار آدمها در رابطه با اون ذهنم رو مشغول کرده. به نظرم بخش مهمی از زندگی یا حتا تمامی اون وابسطه به قدرته. فرد استعدادهاش رو پرورش میده تا در زمینه های مختلف به قدرت بیشتری دست پیدا کنه. یعنی در وجود همه جاه طلبی هست و اونهایی که بهش آگاهی پیدا کردن معترفن که انسانهای جاه طلبی هستن و هر کی میگه نیستم, چرتی بیش نگفته و تنها به اون میزان خود آگاهی نرسیده. هنر هم که نوعی خلق کردنه میتونی عالی ترین نوع قدرت باشه. و کسانی هم که در پی هیچ قدرتی نیستن دلیل نبود این میل نیست بلکه تنها قسمت باسن فراخی وجودشون غالب شده.

...
سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که رمهمانی یک آینه بر میگردد

و بدینسان است
که کسی میمیرد
و کسی میماند
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد
مرواریدی صید نخواهد کرد
...
فروغ

Wednesday, October 11, 2006

ای باد بوز و آشوب بیاور


میگردم, آشوب و سکوت همه ساخته ی ذهن ما هستن. گه گاه که دلتنگ هر کدوم میشم با چنان شدتی سرم خراب میشن که با جون کندن باید خلاص شم. مواظب باشیم, بعد این چند هفته آرامش بدجور دلم آشوب و هیجان میخواد. از نشانه های آغازشم به نظرم همون 206 باشه که پریشب از روی پل صدر به روی سقف پرایدی نازل شد در شریعتی. اعتماد به نفسی فزونی یافته. دلیلشو نمیدونم, ناشی از فعالیت اجتماعی یا کوه و خطر؟ فکر کنم خطر نقش بیشتری داشته باشه. یه چند بار که مرگ و ببینی که از بیخ گوشت رد شده دیگه هیچی به هیچ جات نیست, منظورم این نیست که بی ادب میشی یا دچار خود گیری. از همه بیشتر هم باعث میشه که ازین به قول خودشون پیش کسوتها (البته در مسایلی به جز کوه)که شعور تو رو با یه انحراف 180 درجه ای میسنجن حالت به هم بخوره .
تصمیم بزرگمو گرفتم و اونم این که به سنگ نوردی در کنار پیانو ادامه بدم. شرکت در کلاسهای بیگ وال گروه و حدود سه هفته بعد هم بیستون بر سر راه است, مباد ازنمیدونم کی, سخنی گفته و غمگین دل نیلوفر کنید. هاها , یه کم از این بی همه چیزی حوصلم سر رفته باید یه مکتب چینی ژاپنی گیر بیارم یه مدت درگیر نیروانا این چرندیات باحال بشم. هووو گفتم که مواظب باشید آشوب دارد نازل میشود و از نشانه های غلیظ ترش این باد شدید امشب است که به علت دو دقیقه دیر رسیدن به پنجره تا میفا خالدون اطاقم پر خاک شد.
آشوب
رگبار پاییزی و یک اندیشه
ای نیروهای اهریمنی به من قدرت تحمل این دو استاد کله پوک تاریخ اسلام و اخلاق را بدهید تا یک شات گان سر کلاس نبردم. در همین جلسه اولی که من شرکت کردم آنچنان جفنگ بارمون کردن به خصوص در باره ی عقیده های ناب محمدیشون راجع به زنان که نه تنها رگ من که رگ همه ی بچه ها ورم کرده و همگی دنبال نفت یا بنزین میگشتن تا حق این ابلهان را کف دستشون بزارن.
استاد اخلاق: حجاب برای اینه که از زیبایی زن کم کنه و زنها باید در خانه برای شوهر و برادرشون!!!!! زیبا باشن. ولی الان میبینی که میان بیرون زیبا تر میکنن خودشونو و تو خونه وعض خرابتره. همین میشه که مردا میرن تو خونه دیگه انگیزه ای ندارن و مشکلات پیش میاد. بعد هم به دخترای کلاس اشاره کرد و گفت ها شما که موهاتون بیرونه, تو قیامت از همین کاکلاتون آویزونتون میکنن.
یکی از بچه ها: استاد اون مردایی هم که ما رو نیگا میکنن و میرن خونه انگیزه ندارن هم آیا تو چششون سیخ داغ میکنن؟
استاد: ناچارن جواب داد که بله دیگه تو چشه اونا هم سیخ میکنن
نتیجه: ناگهان یکی از دختر چادریایه کلاس آنقدر چادرش اومد جلو که فقط دماغش معلوم بود و از قبل که کلاس از خنده منفجر شده بود هیچ, منو یکی از دوستان که این شاهکار رو هم دیدیم تقریبا کف کلاس پخش شدیم.
خوار شمار

بسیار چیزها را فرو می افکنم و
در میپیچم
از این رو خوار شمار میگوئیدم
آنکو مینوشد
از پیاله های لبالب
بسیار چیزها فرو می افکند و
در میپیچد
شراب و گمان بد؟
نیچه

پ ن: کی میتونه ادعا کنه که سخنانش از نوع اوله یا دوم
پ ن : عکس من رو در حال نزول آشوب نشون میده اون زمون که موهام بلند بود

Saturday, October 07, 2006

قلعه و موج


هوم هر چی بزرگتر میشیم تعداد قلعه های شنیمون که با موج دریا خراب شده بیشتر میشه و این میشه که بار بعد اون بنا رو سفت تر میسازیم با چوب و سنگ و خشت. بعد از سالها میبینیم قلعه ای ساختیم سخت, که محدوده ی خصوصیمون رو تشکیل داده و هر چی بیشتر قلعه های شنیمون توسط امواج خراب شده باشه, قسمتهای بیشتری رو در حوزه های مختلف به اون اضافه کرده ایم و اونوقته که خودت و میبینی وسط یک قلعه ی غیر قابل نفوذ به مساحت تمام دنیات.

نقاش واقع گرا

در بست به طبیعت وفادار باش
این طبیعت, کی به نقش در می آید؟
بی کران است, خردترین جزء آن
و سرانجام او
آن را می کشد که می پسندد
- چه را می پسندد؟
آنچه می تواند, نقاشی کند

نیچه

پ ن: در تاریکی و ماه کامل وارد قبرستونی دهاتی نشده بودیم که شدیم و هر یک برای دقایقی روی قبری دراز کشیدیم و موسیقی گوش دادیم و سپس چون اجساد, در روز رستاخیز از جای خیزیدیم و به ترساندن رهگذری خندیدیم.

Wednesday, October 04, 2006

پاییزانه


غم پاییزی من
در هم تنیده سخت
باد و باران را میخوانم
شاید برد
همه احساس مرا
درمیان خش خش
برگ درختان زرد
پ ن: حالا این که تو این عکس چرا همه چی سبز یه بحث جداگانس

Tuesday, October 03, 2006

پس از مدتها غر غرانه

امروز بحث سر فیلم بود و این که تو فلان فیلم میتونی ببینی که یه حرف ساده چطور میتونه زندگی یک نفر رو به خطر بندازه یا عوض کنه و غیره و دیدم لازم نیست برم فیلم ببینم که اینو بفهمم مصداقش برام رخ داده. اینجا ما تو کشوری کاملا مافیایی زندگی میکنیم. وارد هر گونه فعالیتی که بشی باید از بزرگون اجازه بگیری اگرم نگیری مجبورت میکنن. و با هر گروهی که کار کنی گروه های دیگه جدا از این که تو بهشون کار داری یا نه دشمنت میشن. به همین سادگی. حالا فکرشو بکن که چقدر دشمن داری یو خودت خبر نداری. با دوستی صحبت میکردم و میگفت میتونی زندگی کنی بدون اینکه خیلی از چیزها بخصوص ناراحت کننده ها رو نبینی اما به هر حال گویا انتخاب خودمون بوده که ببینیم. پس به نظر من دلسوزی برای خود بدترین کاریه که میشه انجام داد.

وای که امروز چقدر خندیدم. این رفقای چپ هم واقعا موجودات جالبین. نشریات دانشجویشون به جای حداقل فحش دادن به دانشگاه , شده فحش دادن به ما. وای که این جنبش دانشجویی هم مثل بقیه چیزهای این مملکت گل و بلبله و قطعا به نتیجه میرسه. فکر کنم از این به بعد جلسات رو باید با کلاه خود و زره بریم یه وقت بهمون حمله نشه, خوبه که لیبرالیم , خوب البته این بیچاره ها گناهی هم ندارن دستشون به بسیجیا و حزب اللهی ها که نمیرسه و از اونجا که لازمه چپ بودن در دانشگاه, قهرمان پروری و ایناس بالاخره باید یکیو له کنن تا رفقا به این عمل قوی و متهورانه ببالند.

اینم از دانشگاه تهران, ایده آل بسیاری که میخوان وارد دانشگاه شن. آقا نیاین دانشگاه به این کثیفی از هر جهت نوبره. از وقتی این آخوند پاشو گذاشته همون یکی دو موردی هم که دلت خوش بود که خودتو خفه کنی یکی و پیدا میکنی که حداقل مشکل اداریتو حل کنه هم از بین رفته و یه هرکی به هرکی ای شده که بیا و ببین. اونقدر که طبع شعریم خشک شده و حتا از شعر های دیگران هم حوصله ندارم بنویسم. این سال آخری هم تموم شه برم خلاص.

اما چه کنم که نمیشه

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست

به هر حال از این همه غر منظورم این نبود که زندگی بد میگذره. اولین هایم زیادتر شدن و هیجان انگیز تر و هر چه بیشتر زندگی کنی خوب بیشتر هم میبری یا میبازی. به هر حال فلاکسم این بالاس هر بار که میبینمش میگم دو هفته پیش شاید مرده بودم هه هه به قول فیلم ت... تخیلی گرگ و میش که امروز با پیچش دانشگاه رفتیم دیدیم و انقدر بد بود که فقط میخندیدیم و حیف اون هشتصد تومن, نیگاش میکنم که یادم نره.