Wednesday, November 16, 2005

مترسک ها

اسمان ابری رعدی زد
زیر ان نور دیدم
هیچ ,
جز ان که
مترسکها در میان باد میرقصیدند
بر سر قبر اندیشه ما ادمها
ادمهایی چو علف روییده
روی اوار خیال
بی هیچ اندیشه و احساس بودن
میرقصند با وزش بادی خودخواه
کلاغها از دور میخوانند
علف های هرز روییده
از ترس بزرهاشان می ارامند
اما زیر سایه ی مترسکی پوشالی
گلهای کوچک, زیبا
چه سود اما
چه زود میخشکانندشان
علفهای هرز روییده
nil

0 Comments:

Post a Comment

<< Home