Friday, January 02, 2009

تورنتو نامه




اندر حکایات تفاوتات ایرانی های ایران نشین و خارج نشین

از وقتی اومدم دو اتفاق در دنیا افتاده که من رو خیلی به فکر فرو برد. چون از یک طرف تازه الان چند ماهی هست از ایران اومدم و اگر کامل نه اما بیشتر تو چارچوب پیش فرض های ایرانی های ایران نشین فکر می کنم. دومی که تازه تره و خارج نشین ها رو از دست ایران نشین هاعصبانی کرده رو اول می گم که بعد اولی که ایران نشین ها رو از دست خارج نشینها عصبانی کرد بگم. و فکر می کنم این به دلیل شرایط و این که تحت زور چه کسی داری زندگی می کنی و تبلیغات رسانه ای مداوم که تبدیل به سوهان روح شدند مربوطه.

1. بحث غزه. تو وبلاگ گردی ای که داشتم. می دیدم خیلی ها از این که ایرانی ها و مردم ایران از شنیدن اسم کشتار غزه هم فرار می کنند و گاهی حتا با جملاتی مانند حقشونه. حماس وقتی زورشو نداره چرا هی موشک می ندازه اونور که اینا بیان بمبارون کنندو اینها رو به رو می شن و این وبلاگ نویسها و دوستان دیگر کاملا حق دارند که از این نوع برخورد هموطنان منزجر باشند. اما صادقانه بگم, من بیست و چهار سال عمرم قبل این که هه رو از و یا به تشخیص بدم هر روز که تلویزیون رو روشن کردم بعد این که گوینده ی خبر گفت چه روز قشنگ و پاک و آفتابی ای رو داریم سپری می کنیم و چقدر همه خوشحالند در مملکت گل و بلبل اسلامیمون, خبر مهم بعدی این بود که فلان تعداد فلسطینی در فلسطین اشغالی به شهادت رسیدند و فلان تعداد اسرائیلی به هلاکت رسیدند. شما فکر کنید این جملات و بیست و چهار سال فرقی هم نداره اخبار صبح باشه, ظهر باشه , شب باشه یا نصف شب شنیدیم. توی این بیست و چهار سال بر خلاف جملات اول بسیاری روز ها بوده که با دهن سرویسی در حد جنون گذشته و باز همین جملات رو شنیدی و قراره بشنوی. و بعد فردا می ری دانشگاه می بینی شهریه سه برابر شده چون بودجه ی دانشگاه ها 90% بر اساس مصوبه دولت کم شده و پس فرداش می شنوی فلان ملیون دلار به حماس و حزب الله لبنان کمک شده. در چند سال اخیر تو اخبار بعد دو جمله ی بالا جمله ی بعدی خبر از ورود نیروی انتظامی جدیدی به نام گشت ارشاد, هفته بعد پلیس امنیت و آرامش, هفته بعدی پلیس اخلاق نمی دونم چیچی و همین طور تا آخر. بعد توی سالی که دهن خیلی از دانشجوها به خصوص دانشجوهای چپ سرویس شده می بینی چاوز و کاسترو میان ایران با بلیز سرخ, احمدی نژاد, بوس می کنند. بیست و چهار سال این زندگی هر روزته با یه مقدار بالا پایین دهن سرویسی کمتر و بیشتر. گریزهای کوتاه, حالا اگر تنت می خوارید و به حقوق بشر علاقه داشتی. ممکنه امیدوار باشی بتونی این انزجار درونی شده ی هر روزت و کنار بگذاری و واقعیت رو ببینی. اما اگر نه, چه انتظاری دارید از مردم. مشکل از جای دیگه ایه. مشکل از اونجایی که تصویر هیچ کدوم از دهن سرویسی هات رو توی تلویزیون نمی بینی و به جاش تصویر دهن سرویسی فلسطینی ها رو می بینی, از اونجا که انسانی, دچار انزجار و خستگی می شی. دیگه نمی خوای بشنوی. دیگه مقاومت این یکی و حمله بی شرمانه اون یکی می تونه کاملا مفهومشو برات از دست بده تبدیل بشه به یکی از اون تصاویر مخدوش هر روزت . اما الان که چند ماهه اینجام و از این بمبارون رسانه ای , خبری ایران به دورم. واقعا حس می کنم فاجعه ای انسانی رخ داده, که قطعا اگر ایران بودم به این شدت حس نمی کردم. و اگر اخبار پخش می کرد, یا کانال و عوض می کردم یا تلویزیون رو خاموش. چون خسته ام و بین فلسطین و خستگی ذهنی هر ایرانی رابطه ی مستقیمی هست به طول عمر خیلی هامون. من مشکل و از مردم نمی بینم. مشکل و از رسانه و سیاست های دولت می دونم. چون خیلی از دوستهام که اخیرا از ایران خارج شدند هم همپای دیگرون در اطلاع رسانی این فاجعه و موضع گیری شرکت داشتن.

2. نشست سازمان ملل که احمدی نژاد رفت آمریکا و کلی به اسرائیل رید, خیلی از ایرانی های اینجا فقط به این علت که دچار همون بمبارون رسانه ای آمریکا در مورد اسرائیل هستند و از خیلی از سیاست های آمریکا خسته و ناراحتند. از ریدن احمدی نژاد به آمریکا و اسرائیل حال کردند و فارغ از کارهای دیگش ازش طرفداری کردند. که یعنی حتا این موضوع رو که اون چرا این کار رو کرده رو هم در نظر نگرفتند و من باز هم صادقانه بگم فکر کنم هنوز چند هفته هم نبود که از ایران اومده بودم و بدم نمیومد به چونه ی این جور ایرانی ها یه مشت روانه کنم. اما تو جوابشون فقط اینو گفتم که مشخصه شما خیلی وقته تو ایران زندگی نکردی.

بحثم سر درستی و غلطی این کارها نیست. بحثم سر اینه که تاثیر رسانه های سیاسی, سیاست های رسانه ای روی همه خیلی عمیق و بخشی ازعکس العمل آدمها به میزان خود آگاهی از این تاثیر ها بر می گرده. که با عوض شدن محیط, می تونه عوض شه.

رقص مردگان

...

اما این مردگان نیستند که می رقصند

می دانم

مردگان

سیرابندو دستهاشان را می بلعند

این

دیگرانند که می رقصند

با نقاب غول و گیتارش

دیگرانند, آری

مست پول, مردانی سرد

که در تقاطع رانها و شعله های سخت می بالند

که در منظر پله ها

پی کرم خاکی اند

که اشک های کودک مرده را به بانک می نوشند

یا که هرمهای ریز فجر می خورند

در گوشه کوچه ها

...

لورکا

عکس, تورنتو نامه

پ ن: تورنتو جاهای هیجان انگیز هم داره. با یکی از دوستان رفتیم این کارخونه متروک آجر پزی که چندین ساله متروکه اما الان می خوان تبدیلش کنند به موزه یا گالری. چند کارگری داشتند روی سقفش کار می کردند. ما اول از پشت کارخونه از روی فنس ها پریدیم اما درهای این ور همه تخته کوب شده بودند و راهی به درون نبود. تا این که باز از روی فنسها پریدیم و به سمت در اصلی رفتیم. که یکیش باز بود و در یکی از قسمتهای کارخونه هم کلید روش بود و باز کردیم و رفتیم و تونستیم توشو ببینیم. خیلی جای باحالی بود و البته همش استرس این بود که یکی مچمونو بگیره چون همه جا تابلو های ورود ممنوع بود. اما کوره های آجر و ریلها و تک و توک ماشین آلاتی که مونده بودند با سقف سوراخ سوراخ که نور و برف همزمان ازشون به محیط کارخونه ی تاریک, روشن می ریخت و دیوارهایی که پر از گرافیتی هستند فوق العاده بود. دوربین خودم همچنان در وضعیت بی شارژری به سر می بره, این شد که دوربین همخونه ی گرامو ازش گرفتم و بردم اما مدلش دستم نبود زیاد.

پ ن 2: پست قبلی رو کسی به خودش نگیره از همه بیشتر خودم به خودم می گیرم. البته اگر حال کردید به خودتون بگیرید هم بد نیست

1 Comments:

Anonymous Anonymous said...

چند نکته:
هرو از بر تشخصی ندادن، فکر کنم این درسته. جریانش هم گویا از این قراره که چوپان‌ها برای فرمان‌دادن به گله‌ی گوسفندان از این دو واژه استفاده می‌کنند. به این صورت که «هر» یعنی برو یا حرکت‌کن و «بر» یعنی واستا یا نرو. یعنی این‌ها چیزهایی هستند که حتی گوسفندان هم می‌فهمن.
بعد:
فکر کنم چندحالت بیشتر نداره کل این جریان. مسئله هم همون چیزیه که توی پست قبلت گفتی، چی می گن بهش؟ تناقض؟ پارادوکس؟ که می‌جنگی برای صلح. (بعد از صلح چی کار می کنی؟)
همش خواست هست دیگه. فرضن من این جریانو بیشتر مربوط می‌کنم به غریزه و خواست اون که از قضا در اینجا عجیب مربوط می‌شه به تفکر یا به قولی، امر منفی نتیجه‌ی مثبت می‌ده.
و اون جریانی هم که اول گفتم این‌طوریه که قراره کی و چی و چطور از چی و کی و چطور منتفع بشه. ولی خب توی شرایط حاضر من نوعی که زیستم هم‌اکنون متفاوته می‌گنجه اما فرضن می‌شه بگیم که تو بااینکه زیستت عوض شده چرا چیزای دیگت عوض نشده؟ و این قابل بررسیه.
مورد آخر هم اینکه، عکسا‌رو که دیدم یاد شماره‌ی یک هوستل تارانتینو افتادم.

Saturday, January 03, 2009 2:53:00 AM  

Post a Comment

<< Home