Monday, September 15, 2008

هیچ هایکینگ در کردستان







ها در دیار فرنگ نشسته ایمو به سان نیلی یاد کردستان کردیم. 10 روز مونده بود که هجرت کنم که با دوستی از فرنگ آمده کوله ها را بستیم و شبانه از ترمینال اتوبوس آرژانتین به سمت کرمونشاه راه افتادیم. باغ بستان بود و نون سبزی دار کردی. طرف های ظهر سوار می نیبوس پاوه شدیم. با کوله های کوهنوردی توی پاوه راه افتاده بودیم و هر کسی دوستانه چیزی می گفت. کوهنوردین؟ الان درگیری زیاده ها. کوه خطرناکه. درویشین؟ پیاده دارید می رید زیارت؟ خلاصه معلمی ما رو سوار ماشینش کرد و به تاکسی های دشه رسوند. پاوه و دشه و نجار, خانه های طبقه طبقه روی شیب کوهستان. مهمان نوازی گرم و دیده هایی جدید, سبکی جدید از زندگی بسیار ساده و مهربان اما شدیدا سلسله مراتبی, مثل ساختار طبقه ای خانه هاشان. خانه ای قدیمی که طبقه ی پایین را بزها اشغال کرده و طبقه بالا هم ما و اعضای خانواده ای کردی. مهربانی و لطف شدیدی که به ما داشتند و نظیرش رو هیچ جای دیگه ی ایران ندیده بودیم. رودخانه هانی خوان, خنک و پر آب, سوراخ های درون کوه که یادگار دوران جنگ ایران و عراقند, پناهگاه انسانها . باغ های زیبا. مردمی ساده و صمیمی و فقیر. برای اولین بار در نجار آرامگاه زیارتگاهی دیدم که قبر زنان بود خاتو شیرین, خاتو شکوفه و خاتو ... زیارت گاه اهل حق ها. از اهالی پرسیدم که از مرز راحت می گذرید؟ گفتند که نه قبلا راحت بود و الان مین گذاری کردند. فقط راه های محدودی هست که می شه از مرز کذشت که برای اون هم باید کاغذ گذر بگیری از اونور و در نتیجه درامد ما خیلی کم شده.
شب رو در تراس خانه ی روستایی خوابیدیم و صبح با سختی خداحافظی و سوار ماشین مریوان شدیم اما به قصد اورامان.
در طول راه با راننده و به خصوص مرد ی که کنار راننده نشسته بود گپ زدیم. از اونها هم راجع به مین پرسیدم و گفتند نه درست نیست. مسیر پاوه به مریوان تقریبا جاده ی مرزی هست, حلپچه در دور دست ته یک دشت پایین کوه و روستایی ته دره که باغهایش با باغهای عراقی ها به هم چسبیده قابل دیدنه. گفتند اون پایین از جهنم هم داغتره. به کنار قهوه خونه ای رسیدیم در بالای کوه که خنک بود و هوای کوهستانی به اون سبکی که من می شناختم داشت. چون بقیه مناطق هم کوهستانی بود اما گرم و من متعجب بودم که چرا, با دیده هایم از مناطق کوهستانی دیگه فرق می کند. انقدر فضا خوب بود که ما خواستیم شب رو بیرون همون قهوه خونه بمونیم و کمی اطراف را بگردیم. تا به همسفران این رو اعلام کردیم رنگ از روی همشون پرید که نه اینجا زیاد هم خوب نیست. بیاید برید اورامان بمونید و گفتند اگر هم موندید تا اون بالا که پرچم هست بیشتر نرید بعدش مرزه ممکنه مین هم باشه که من با تعجب نگاهش کردم. چون ساعتی قبل پرسیده بودم و گفتند دروغه و مینی نیست و نگاه منو که متوجه شد گفت مین هایی که از دوره جنگ عراق مونده البته. خلاصه ما هم تصمیممون رو عوض کردیم و دم پاسگاهی که سر دو راهی بود پیاده شدیم آخرین حرفی که زدند این بود که اگر خواستید امروز برید مریوان تا هوا تاریک نشده راه بیافتید چون پاسگاه در شب هر کسی رو پیاده ببینه با تیر میزنه. ماشین به سمت مریوان رفت و ما پیاده با کوله هامون در جاده ی کوهستانی به سمت اورامانات راه افتادیم. اورامان تخت فضایش با پاوه و دشه و نجار خیلی متفاوت بود. بوی مذهب میومد. بوی تعصب. نگاه خشمگین و غریبه مردهای دستار به سر با ریش بلند بدون سیبیل. به دوستم گفتم. حس می کنم بعضی از همونها که دخترشون و خواهرشون رو تحت نام قتل ناموسی می کشند رو دارم می بینم. مسجد شهر در دورترین نقطه بود و دید خوبی داشت و ساختمانی جالب و من وارد بخش مردانه شدم و حس خوبی نبود دوستم به دیدن در و دیوار رفت و من کمی ایستادم و بعد خارج شدم. از اورامان تخت خارج شدیم و به سمت اورامان بالا رفتیم تا شب رو اونجا بگذرونیم . اما اونجا هم همین آش و همین کاسه. ما که صمیمیت پاوه و دشه رو دیده بودیم حس کردیم اینجا جای ما نیست. باز ماشین برای مریوان نبود و به امید اینکه وسط راه وانتی چیزی گیر بیاریم پیاده راه افتادیم به سمت بالای جاده که احتمالا یه 4و 5 ساعتی باید می رفتیم تا برسیم به مسیر مریوان. نیم ساعتی راه رفته بودیم که وانتی وایستاد و ما رو سوار کرد. پشت وانت نشستیم و حال جاده های کوهستانی و بادی که می خورد تو صورتمون. سر دو راهی به راننده گفتیم که قصدمون مریوانه و تا مقصد خودش که روستای درکه بود همراهیش کردیم. هنوز راه نیافتاده بود که دو تا کرد هم نمی دونم از کجا سوار شدند. بسیار صمیمی و خوبش خنده .صحبت کردیم که ما از کجا آمدیم و آنها چه. تهران رو خوب می شناختند گفتند سالها اونجا کار کردیم ولی آخر برگشتیم اینجا تهران خفمون می کرد. و قیافه خندان ما رو هم که دیدند گفتند شما هم مثل اینکه طبیعت اینجا بهتون ساخته. خلاصه تو درکه پیاده شدیم و وانتی هیچ پولی ازمون نگرفت.با دو همسفر جدیدمون سوار یک وانت دیگه ای شدیم. تا سه راه حزب الله. باز کنار جاده وایستاده بودیم که موتور سواری اومد مردی با لباس کردی سبز رنگ و کلتی به کمر. به دوستم گفت کارت شناسایی تو بده ببینم. دوستم که کلت رو ندیده بود گفت شما خودت کارت شناسایتو بده ببینم. و او هم کلتش رو نشونمون داد. و دوستم کارت شناساییشو . بعد پرسید از کجا اومدید چرا اومدید اون بالا چه می کردید کجاها رفتید و کجا می روید. و بعد هم رفت و ما بالاخره ماشین مریوان رو گیر اوردیم و رفتیم.مریوان شهر بود با فضایی کاملا متفاوت از بافت روستایی. دریاچه زریوار هم با نیزارهای زیبا , ولی محیطی کاملا توریستی. با قایقرانی دوست شدیم و در آلاچیقش گپی زدیم وچای خوردیم . مرد خوبی بود.ازش راجع به فضای مذهبی اورامانات پرسیدیم که گفت مردم خود اورامان این طور نبودند تا این که عده ای رو از جای دیگه اوردند و در اینجا ساکن شدند. اونجا دوست بسیار بسیار عزیز کمپینی ای هم که از تهران اومده بود رو دیدم و بعد هم ما از دست پشه ها فرار کردیم. جای جانداری که مارو خورده بود هنوز که تقریبا یه ماه و نیم گذشته مونده. فرداش کمی در بازار چرخ زدیم و بعد حرکت به سمت سنندج خیلی گرم و ما هم خسته از سه روز بی وقفه از این ور به اون ور رفتن . به پارکی که در روی یک تپه بود و معروفه اما اسمش یادم نمیاد رفتیم و روی زیر اندازهای کوهمون همونجا خوابیدیم. بعد هم گشتی کوتاه مدت توی شهر و خرید کماله ( نون که توش تره داره) توماتو ( اسم محلی گوجه فرنگی نه اسم فرنگی) و پنیر که شب توی اتوبوس سنندج به تهران خوردیم.
یکی از بهترین سفرهایی بود که رفتم. دیده ها و شنیده ها انقدر زیاد و فشرده بودند که نمی شه همرو یک جا نوشت. اما خوبی مسافرت بدون وسیله با تعداد نفرات کم اینه که خیلی بیشتر می تونی با مردم قاطی شی و اونها هم خیلی زودتر بهت اعتماد می کنند. آخر جریان مین های مرزی را نفهمیدم که اگر راست باشه بازهم فاجعه ای انسانی در بی صدایی رخ داده و ما نمی شنویم.
باد ما را هم با خود برد
فرقمان ناچیز است
در همه چیز است؟

6 Comments:

Anonymous Anonymous said...

toop e toop bood Nil :)
kolii rooham shad shod o safa kardam!!
alan bare weekend bargashtam palooye daim o pesar daiam. bargardam sare khoone zendegim hatman barat minevisam :)

Monday, September 15, 2008 8:25:00 AM  
Anonymous Anonymous said...

سلام
من از آن جاده گذشته ام وقتی زمین پر از مین بود و از آسمان آتش می بارید
بیرون پاوه با شهید همت جلسه داشتیم
نودشه را نمی دانم چرا دشه می گویی
آن قله که جاده را تراورس میکند و پائین می آید را ماهها توی چند متر برف زندگی کردم
و آن دو راهی و پاسگاه که به اورامان تخت سرازیر میشود
ده اسمش درکی است و من آنجا بر دخترکی عاشقم حالا حتما که پنج تا بچه دارد
نمی دانم چرا از دزلی و آن تنگه عجیب چیزی ننوشتی
جایی که رود و جاده از میان دو دیوار می گذرند
واقعا که آفرین
مرا بردی به
ها در دیار فرنگ نشسته ایمو به سان نیلی یاد کردستان کردیم
آخرش هم میخوام بگم
شانس آوردی از ....
:))

Tuesday, September 16, 2008 12:26:00 AM  
Anonymous Anonymous said...

جالب بود ، من هم چند سال پیش اونجا بودم ، ولی برخلاف تو از اورامان تخت هم خوشم اومد . اسم اون پارک سنندج هم آبیدر بود.مطالبت مثل همیشه خوندنیه ! امیدوارم موفق باشی

Tuesday, September 16, 2008 6:42:00 PM  
Blogger Nil said...

اگر اشتباه نکنم نودشه اون دهیه که وسط همین جادس و یه چشمه هم داره. ولی دشه ته یه جادس که از پاوه می ره ته دره که دو راهیه یه راه میره نجار و یکی دشه و هر دو بن بست. یعنی این دو تا ده ته این جاده اند و از اونجا دیگه نمی شه رفت و باید برگشت پاوه و از پاوه رفت اون تنگه را الان که گفتید یه چیزهایی یادم اومد اما اون قسمت راه رو من تو خواب و بیداری و گرمای بعد از ظهر طی کردم از چی شانس اوردم؟
:)
و مرسی از محمود

Friday, September 19, 2008 6:48:00 AM  
Anonymous Anonymous said...

سلام
ممنون از توضیحاتت
شانس آوردی رو
به حساب قدیم گفتم که منطقه خیلی خطری بود
خوش بگذره !

Sunday, September 21, 2008 7:04:00 PM  
Blogger Unknown said...

mibakhsheed man farsi nemitonam type konam, amma Dame shoma khanoome mohtaram garm. yeki az dostane bande az canada in weblog ro be man morafee kardesh. man az in joor safarha zeyad raftam. albate to iran kamtar ama kharej az iran bishtar. adam kheili chizha dar mored ekhodesh va ensanhaye dege va tabiat va farhange adam ha to in mosaferata yad migire...akshaye mosaferathaye man mamolan to Iranian.com chap mishe... linkesho baraton mifrestam agar deletoon khast negah koneed. movafagh bashee va inshaalah mosaferat kole poshtee (backpacking) bishtar beraveed.
http://www.iranian.com/main/member/behrang-barzin

Friday, October 24, 2008 9:01:00 AM  

Post a Comment

<< Home