Thursday, January 12, 2006

مثنوی


پس از آن توفان و آن سیلابها
کم کم آرامش گرفتند آبها

غیر از آن قومی که شد کشتی نشین
شد تهی از آدمی روی زمین

عاقبت کشتی به ساحل در نشست
نوح با یاران خویش از ورطه رست

زندگی بالندگی از سر گرفت
زندگانی جلوه ای دیگر گرفت

بگذرد تا زندگانی بر مراد
زندگان, هر کس پی کاری فتاد

خاک شد گل,گل جو خشت خام شد
خشت روی خشت, پی تا بام شد

نوح را هم اوفتادش کار گل
کار دل را برگزید از جان دل

ساخت از گل کوزه هایی چند نوح
داشت با آن کوزه ها پیوند نوح

تا که روزی یک ملک با احترام
نوح را آورد از حق این پیام:
گفت: باید کوزه ها را بشکنی!
نوح در پاسخ هراسان گفت: نی

کوزه ها را ساختم با دست خویش
بشکنم گر کوزه دل گردد پریش

نیشتر گر کس به قلبم بر زند
نیکتر تا کوزه ها را بشکند

بار دیگر آن ملک آمد فرود
در سرای نوح گفت او را درود

گفت: حق گفتت, که ای نوح نبی
چون تو جنباندی به سوی ما لبی

خواستی تا شویم از این چرخ پیر
منکران را از صغیر و از کبیر

من فرستادم بسی توفان و سیل
بندگان را غرق کردم, خیل خیل

خواستم چون بشکنی کوزه گلت
کوزه بشکستن بسی شد مشکلت؟

پس چه سان بی اعتنا بر جان خلق
خواستی تا بر کنم بنیان خلق؟

خود جهان از زندگان آکندمی
پس چو گفتی بیخشان بر کندمی

آن که خود یک کوزه را مشکل شکست
این چنین آسان جهانی دل شکست؟

آن که را اندیشه ای پمچون تو نیست
نیست در روی زمینش حق زیست؟

نوح گریان سوی کوزه برد دست
کوزه ها بر سنگ, نی, بر سر شکست

حمید مصدق

0 Comments:

Post a Comment

<< Home