خوابنامه دماوند
منتظر تابستونم که باز هم برم دماوند به خاطر همه چیش, کوه و شب و ستاره و فضا و اقتدار. اما جالبترین اتفاقی که رخ داد تجربه بدترین و چند ساعت بعد بهترین خواب عمرم تو پناهگاه سیمرغ( جبهه غربی) بود .شب اونقدر سرد شد که آبی که از بالا میومد و شبیه رود کوچکی روان بود یخ بست و من هم که تازه کوه نوردی حرفه ای رو شروع کرده بودم لوازمم کامل نبود, کیسه خواب صفر درجه و بدون زیر انداز تا صبح سگلرز زدم. گاهی چک میکردم ببینم انگشتام یخ زدن یا نه! صبح حدود ساعت 4 بلند شدیم و پنج راه افتادیم به سمت قله. هوا مه آلود و سرد بود منم که شب نخوابیده بودم و به علت تازه کار بودن صبونه نون و پنیر و گردوی مفصلی خورده بودم(هاهاها) وسطهای راه دچار سرگیجه و مقداری سیاه رفتن چشم و باز هم مقداری نفس تنگه شدم.(یعنی ارتفاع زده شدم که خیلی با جو زده شده بودن فرق داره) البته قبل از اینکه بیام دماوند جو زده شده بودم چون 3 ماهی بود که کوه نرفته بودم درنتیجه ارتفاع زدگی قابل پیش بینی بود.و با یکی دیگه از بچه های گروه که اون از من هم حالش بدتر بود برگشتیم .خورشید طلوع کرده بود اما چون جبهه غربی بودیم یکم طول میکشید بیاد یخمو وا کنه البته از 200 متر بالا تر از پناهگاه کل کوه توی ابر بود و من هم یه راست رفتم تو پناهگاه که تقریبا هیچ کس توش نبود در سکوت کامل 2 یا 3 ساعتی خوابیدم و طوری که از هر ثانیه اون لذت بردم و فقط یه بار دیگه تو زندگیم یه همچین خوابی رو تجربه کردم که اون هم روی تپه های شنهای روان تو کویر بود.بعد نشستم بیرون یه کم دریاچه لار و از اون بالا دید زدم و بعد از اونجا که به خاطر اسم و فامیلم با گل و گیاه احساس همزاد پنداری میکنم یه کم با بوته های گل های ریز تقریبا بنفش رنگی که اون بالا در اومده بودند ور رفتم و با چند نفر دیگه از بچه ها که در فواصل مختلف دچار ارتفاع زدگی شده بودند گپ زدیم و چایی خوردیم تا کل گروه برگشتند اگر اشتباه نکنم از 28 نفر اعضای گروه 20 نفر قله رو صعود کردندو بعد هم همین طور که توی عکس میبینید هوا بد شد و ما سریع پایین اومدیم گروه بعدی که بعد از ما راه افتادن گفتن تگرگ شروع شده بوده اون پایین نزدیک گوسفند سرا نشستیم تا مینیبوس ها اومدند دنبالمون.بر اساس یک تصمیم کاملا از پیش تعین نشده وارد گروه کوه شدم سال دیگه من باز به دماوند بر میگردم این بار متفاوت.گاهی تنها امیدم برای زندگی کوه هایی که نرفتم گاهی شعرایی که نگفتم گاهی... البته از اون به بعد توی بقیه حرکتهای کوهیم تا تش رفتم J
2 Comments:
آفرین نمی دونستم کوه نوردی؟
بعد از اون همه نظم اعصاب خورد کن دیدم پیدات نیست نگران شدم.
ولی دیدم آپ کردی خوشحال .
اینجور که من یادمه اون صبح ایشون هر چی خوراکی بود و نبود تو پناهگاه به انضمام یه لنگه کفش خورد و منظور از لواظم ناقص یه کفش کتونه که به جای کفش کوهی که تازه خریده بود پوشید
Post a Comment
<< Home