Tuesday, December 06, 2005

ابر

تو کیستی که همچون رهگذری
از میان ره اکنون من سر براورده به من میخندی
گفت:
نامم این و نشانم آن است
گفتم:
نه نامت, نه نشانت, و نه خاطره ای از نگاهت را خواسته ام
می خواهم بدانم, براستی انسانی یا فقط
نگاهی از آدمها به چهره داری
گفت:
تو چه حق پرسش داری؟
خودت آیا چنینی یا چنانی؟
سکوت بود و ابهام و سرگردانی
من به راه خود رفتم و او نیز راه خود در پیش گرفت
و در این هنگام
باد میوزید و من میدانستم باد است
پس ابر شدم و با باد همراه گشتم
nil

0 Comments:

Post a Comment

<< Home