منظومه بود و نبود
نگاهم از پس چوب سازم
خیره مانده به ته شهر شلوغ
مینوازم نت این منظومه بود و نبود
حال انقدر دیده ام و میدانم
که بیاندیشم بر بودو نبود
و در این زولیدگی افکارم
و به اندازه ارزش رگبار, در دشت بی اب و علف
می دانم,فریادها می ارزند
کاش می توانستیم_ می گفتیم
کاش می دانستند
مردم قصه من
که به جای نان
بر سر شاه پر تزویر می توان فریاد زد
چون اگر عادل بود
این همه ظلم و جنایت _ فقر و نکبت
ریشه هایش را سخت, بر گلوی مردم قصه تلخ
نمیپیچاند
اری کاش می توانستیم می گفتیم
کاش می دانستند
خیره مانده به ته شهر شلوغ
مینوازم نت این منظومه بود و نبود
حال انقدر دیده ام و میدانم
که بیاندیشم بر بودو نبود
و در این زولیدگی افکارم
و به اندازه ارزش رگبار, در دشت بی اب و علف
می دانم,فریادها می ارزند
کاش می توانستیم_ می گفتیم
کاش می دانستند
مردم قصه من
که به جای نان
بر سر شاه پر تزویر می توان فریاد زد
چون اگر عادل بود
این همه ظلم و جنایت _ فقر و نکبت
ریشه هایش را سخت, بر گلوی مردم قصه تلخ
نمیپیچاند
اری کاش می توانستیم می گفتیم
کاش می دانستند
nil
0 Comments:
Post a Comment
<< Home