Saturday, November 19, 2005

فروغ

رمیده – اسیر – فروغ

گریزانم از این مردم که با من
بظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند
برویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی ان دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بد نام گفتند


نا اشنا – اسیر – فروغ

اه از این دل اه از این جام امید
عاقبت بشکست و کس رازش نخواند
چنگ شد در دست هر بیگانه ای
ای دریغا کس به اوازش نخواند



افسانه تلخ – اسیر – فروغ

به او جز از هوس چیزی نگفتند
در او جز جلوه ظاهر ندیدند
به هر جا رفت در گوشش سرودند
که زن را بهر عشرت افریدند


گریز و درد – اسیر – فروغ

رفتم که گم شوم چون یکی قطره اشک گرم
در لا به لای دامن شبرنگ زندگی
رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم ز کشمکش و جنگ و زندگی
-
ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعله اتش ز من مگیر
میخواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر

0 Comments:

Post a Comment

<< Home