Friday, January 13, 2006

باد و آب و سنگ

آّب سنگ را سنبید
باد آب را پراکند
سنگ باد را از وزش باز داشت

آب و باد و سنگ

باد پیکر سنگ را بسود
سنگ فنجانی لبالب از آب است
آب رونده به باد میماند

باد و ابر و سنگ

باد آوازخوانان می گذرد از پیچ و خم های خویش
آب نجوا کنان می رود به پیش
سنگ گران آرام نشسته به جای خویش.

باد و آب و سنگ

یکی دیگری است و دیگری نیست.
از درون نام های پوچ خود میگذرند
ناپدید می شوند از چشم و رو رفته از یاد

آب و سنگ و باد



اکتاویو پاز برنده جایزه نوبل


این شعر منو یاد تعاملات آدمیان با هم میندازه.آدمها یه مدت کنار همن بعد مقابل همن و یه مدت هم کاری به کار هم ندارن و چرخه نامعلوم تکراری تا تاریخ مصرف آشناییشون تموم شه.همه در اطرافت با سرعتی عجیب میان و میرن هر کس در هر زمان از یه ساختار رفتاری استفاده میکنه تا به بقیه بفهمونه من از شما مهمترم چون بیشتر میفهمم. آخر میفهمی خودتی و خودت و تو هم به نتیجه دیگران میرسی که من از همه مهمترم اینجا اگه نگاه کنی میبینی یه زمان باد و گاهی آب و اکثر مواقع سنگی مثل درخت و ماشین و صندلی و ... اطرافت. و انسان؟ نه .اما اگه تصمیم بگیری انسان باشی انقدر سنگ جلوی پات سبز میشه و رود جاری میشه و باد و طوفان وزیدن میگیره که باز باید سنگ شی تا جریان اراده دیگران تو رو با خودش نبره.
یادم رفت بگم میتونی خدا شی تا دیگران بپرستنت اما وقتی آخر سال فال ورق بگیرن و بفهمن تو هم یکی مثل خودشونی یا مثل ملوان تو کتاب سنگین تری خودت بمیری یا میکشنت یا باز تغییر شکل به سنگی و آبی تا نشناسنت

0 Comments:

Post a Comment

<< Home