Friday, January 27, 2006

گمگشته قرنها



من دلم میگیرد
آنگاه که خویش را به تمامی ایستاده بر پای خویش میبینم
میدانم جز این هم نتوانم باشم
پایم سخت
دیگران را سست میبینم

nil


امروز برای اولین بار تنها رفتم کوه اما متوجه شدم فرق چندانی با همراه گروه رفتن نداره چون تو کوه اصولا با کسی حرف نمیزنم. میرم که به تمامی خودم باشم میرم که به تمامی احساس خستگی و درموندگی کنم و بعد بر خودم پیروز بشم. اما اتفاقای اخیر متوجهم کردن که دارم وابستگیمو به آدمهای دیگه از دست میدم خیلی راحت با رفتنها کنار میام, خیلی راحت در مواقعی دوستانم رو ول میکنم میرم که خودم باشم. تصمیمهامو تنها میگیرم و تنها انجامشون میدم. دایره ای که دورم کشیدم داره بزرگ و بزرگتر میشه. گاهی فکر میکنم باید متوقفش کنم. احساسم خیلی شبیه اون آدم گریزی , تناقض و تنهایی کلیشه ای هست که تو تمام کتابها و مقالاتی که راجع به زندگی انسان مدرن مینوسن شده .اما کتابهایی که خوندم نشانگر این بودن که اتفاق چندان جدیدی نیست.پس احساسم شبیه احساس کلیشه ای انسان گم گشته تمام قرون شده. شاید هم یه نرگس (نارسیس) که زرین دهن بتونه بهش اعتماد کنه وبدونه که اون زیاد میفهمه پس میشه حرف زد اما در عین حال تو رو وحشی بپذیره بتونه دایره رو کوچکتر کنه.

2 Comments:

Anonymous Anonymous said...

bebin in yeki az hamoon chizaayieh keh migam man taa tahesh raftam va hala daaram sai mikonam salaaneh salaaneh bargardam, chon injoor chizaa baraxeh koohnavardi bargashtanesh sakht tar az raftanesheh. sai kon aadamaa ro baa hameyeh hemaaghataashoon baa hameye dardesaraashoon doost daashteh baashi va beh tanhaa boodan eftekhaar nakoni. inam mesleh hameye chizaayeh digeh taadol laazem daareh. gaahi tanhaa gaahi too jam.

Monday, January 30, 2006 5:55:00 PM  
Anonymous Anonymous said...

I was with you, I am with you, and I will be with you! All the time!

Monday, January 30, 2006 7:23:00 PM  

Post a Comment

<< Home