Wednesday, January 18, 2006

خشت افکار خام

میگذاشتم,خشت بر خشت
مدهوش از خویشتن میساختم, آفریده ام, دیوار را
ودر آخر دیدم
که من چاهی گرد خویش میساختم
و سپس برداشتم
خشت از خشت
خشتها از دستم به زمین افتادند,
شکستند
گِل ساختم, گِل لگد کردم
مدهوش از خویشتن میساختم, آفریده ام, مجسمه را
وای نه! در آخر, هیچ نمیبینم ز تاریکی که من را در بر گرفته سخت,
گویا...

nil


به اطراف که نگاه میکنم و البته بعد از خوندن بعضی کتابهای دانشگام به خصوص حسابرسی و سازمان مدیریت که این مدت به خاطر امتحانهام خوندمشون به این نتیجه رسیدم که هر چیزی رو میشه تو یه چرخه جا داد و زندگی هر کسی شامل چندین چرخه متفاوت که هر سری از فعالیتهاش یا روحیاتش تو یکی از اینها طبقه بندی میشن.لزوما این چرخه ها منجر به یکنواختی نمیشن چون هر مرحله میتونه متفاوت از بقیه باشه فقط ظاهرشون به هم شبیهه البته تا وقتی که صاحبشون اونا رو تو یه ساختار مکانیکی که موجب تولید حلقه های تکراریه تعریف نکنه.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home