راااااهه
سرم گیج میره و پشت فرمون که میشینم و موزیک شروع میشه , فیلمی ویدیویی که هر بار قسمتیش که خودمو هر بار تعدادی از آدمهایی که میشناسم یا نمیشناسم توش بازی میکنیم شروع به نمایش درومدن تو مغزم میکنه و باعث میشه هر مسیر و که میخوام برم با یه دور شمسی قمری مسخره بهش برسم. نمایشگاه نقاشی هایی که دختری محکوم به اعدام در زندان کشیده ؛ محو تماشام که یکی از پشت میگه میشه چند تا سوال بپرسم. ذهنم میگه بپرس ببینم پی میخوای بپرسی و خودم میگم بله بفرمایید. میشه خودتون رو معرفی کنید؟ ذهنم میگه خودت , خودتو معرفی کن و اما دهنم خودمو معرفی میکنه. سوال بعدی نظرت راجع به نقاشی ها چیه؟ باز ذهنم: مگه فوضولی؟ نظر خودت راجع به نقاشی ها چیه؟ و ادامه... هیچ وقت از گفتن نظرم و معرفی خودم و دادن اطلاعات خوشم نمییومد. نمیدونم چرا اما هیچ خوشم نمیاد. معمولا در حرف زدنها سعی میکنم کمترین چیزی از درون و خودم توش وجود داشته باشه اما اطلاعات دیگران رو ضبط کنم. شاید به علت همنشینی زیادم با گربه هام باشه. گربه ها همیشه دوس دارن جایی باشن که کسی نبیندشون اما اونا همه رو ببینن. هوم آخه مشکل اینجاس که خیلی وقتها هم دوست دارم کسی رو هم نبینم. خسته ام از آدمها از همشون, هر چی بیشتر پیش میری بیشتر میبینی که حرف و عملشون چقدر متفاوته بخصوص فعالهاشون. شاید به همین خاطره که انقدر با نقاشیها و فضای سنگین و نا امیدیشون حال کردم. و از اون طرف تناقضی عظیم رو میبینی که خودت هم به علت احساس عدم کمک و امنیت فکری در فعالیت های مورد علاقه اجتماعیت خارج از دانشگاه مجبوری به گروهی بپیوندی چون در اینجا کلمه ای به نام مستقل وجود نداره. و اولین شرط هر گروهی چارچوبه. چارچوبی که به تو هویت میده. چارچوبی که با قرار گرفتن توش دوست و دشمن تعریف میشه. چارچوب, چارچوبه که منو دیوانه میکنه شاید به همین خاطره که شعر چارچوب خودمرو تو شعرهام از بقیه بیشتر دوست دارم. .. چارچوبم را خود سوزاندم... خاکسترش, حاصلخیزی افکار من است.
و من بی خانمان
کوله ام از چند کتاب , مشتی عکس, یک دفتر
در نا امنیه هر شبی که در این کوچه ها میگذرد
میشنوم
صدای ترک خوردن افکارم را, ذهنم را, خویشتن را
تنها, روی پلی ایستاده, میبینم
مامن وهم آلودی
وسوسه ی برگشتن و زوزه ی باد پاییزی خیس
به جلو میراندم, به عقب؟
و من بی خانمان
کوله ام از چند کتاب , مشتی عکس, یک دفتر
در نا امنیه هر شبی که در این کوچه ها میگذرد
میشنوم
صدای ترک خوردن افکارم را, ذهنم را, خویشتن را
تنها, روی پلی ایستاده, میبینم
مامن وهم آلودی
وسوسه ی برگشتن و زوزه ی باد پاییزی خیس
به جلو میراندم, به عقب؟
1 Comments:
حظ کردم.. صفا کردم..چه به جانم نشست این سوزاندن چارچوب و حاصلخیزی بعدش... نیل جانم
Post a Comment
<< Home