شوریدگی
هوم کلاس اتکایی رو پیچوندم و پس از مدتها هشت نفری از دانشگاه زدیم بیرون و انقلاب و بعد فردوسی و موزه جواهرات سلطنتی و بعد کافه نادری و پس از مدتها قهوه ترک و مارپیچ دود, و یاد یک سال پیش و اولین باری که اومدم کافه نادری وسیگار برگ . گه گاه دوستان رو مینگرم که نشستن مثلا فال قهوه شونو میگیرن و گه گاه
دلم یک روز سکوت میخواد و این درست موقعی که فردا روزی پر از فریاد و سرود و شعار در پیش دارم. سالروز 16 آذر شاید تنها موقعیتی که پیش بیاد و بعد پشت سر گذاشتن این همه تعلیق و سرکوب, در جمعی گسترده بتونیم اعتراض کنیم.
دلم شوریدگی میخواد. دویدن تا آخرین نفس شاید, سکوتی بی پایان. معلق بودن, معلق بودن
در دلم چیزی است
مثل یک بیشه نور
مثل خواب دم صبح
وچنان بیتابم, که دلم میخواهد
بدوم تا ته دشت, بروم تا سر کوه
دورها آوایی است, که مرا میخواند
من دلم خودم را میخواست در دویدن که سهراب گفت:
و آن روز , و آن لحظه, از خود گریختی, سر به بیابان یک درخت نهادی, به بالش یک وهم.
و من میگفتم در دویدن, چالش است, و در چالش آشنایی و شناخت, اما خواندم
وسوسه چیدن در فراموشی دستم پوسید
دورترین آب
ریزش خود را به راهم فشاند
پنهان ترین سنگ
سایه اش را به پایم ریخت
و من, شاخه نزدیک!ا
و من دانستم که در شوریدگی که انقدر دوستش میدارم خودی نهانی بروز میابد که از خویشتن دورتر است و تنها در شوریدگی نمایان میگردد و باز پنهان. پس این نه من است و نه من این من و شاید رویایی بیش نباشد.
باز هم خواندم:
پس از لحظه های دراز
بر درخت خاکستری پنجره ام برگی رویید
و نسیم سبزی تار و پود خفته من را لرزاند
و هنوز من
ریشه های تنم را در شن های رویاها فرو نبرده بودم
که براه افتادم
پس شوریدگی گرچه رویایی باشد, سرآغاز رفتن است و منم کولی وشانه, هوای رفتن در ذهن, تصویری معلق درسر و آهنگ شکار , نیاز بر لب میچرخم
دلم یک روز سکوت میخواد و این درست موقعی که فردا روزی پر از فریاد و سرود و شعار در پیش دارم. سالروز 16 آذر شاید تنها موقعیتی که پیش بیاد و بعد پشت سر گذاشتن این همه تعلیق و سرکوب, در جمعی گسترده بتونیم اعتراض کنیم.
دلم شوریدگی میخواد. دویدن تا آخرین نفس شاید, سکوتی بی پایان. معلق بودن, معلق بودن
در دلم چیزی است
مثل یک بیشه نور
مثل خواب دم صبح
وچنان بیتابم, که دلم میخواهد
بدوم تا ته دشت, بروم تا سر کوه
دورها آوایی است, که مرا میخواند
من دلم خودم را میخواست در دویدن که سهراب گفت:
و آن روز , و آن لحظه, از خود گریختی, سر به بیابان یک درخت نهادی, به بالش یک وهم.
و من میگفتم در دویدن, چالش است, و در چالش آشنایی و شناخت, اما خواندم
وسوسه چیدن در فراموشی دستم پوسید
دورترین آب
ریزش خود را به راهم فشاند
پنهان ترین سنگ
سایه اش را به پایم ریخت
و من, شاخه نزدیک!ا
و من دانستم که در شوریدگی که انقدر دوستش میدارم خودی نهانی بروز میابد که از خویشتن دورتر است و تنها در شوریدگی نمایان میگردد و باز پنهان. پس این نه من است و نه من این من و شاید رویایی بیش نباشد.
باز هم خواندم:
پس از لحظه های دراز
بر درخت خاکستری پنجره ام برگی رویید
و نسیم سبزی تار و پود خفته من را لرزاند
و هنوز من
ریشه های تنم را در شن های رویاها فرو نبرده بودم
که براه افتادم
پس شوریدگی گرچه رویایی باشد, سرآغاز رفتن است و منم کولی وشانه, هوای رفتن در ذهن, تصویری معلق درسر و آهنگ شکار , نیاز بر لب میچرخم
0 Comments:
Post a Comment
<< Home