Tuesday, March 07, 2006

من و رود و قبر و کوه

هورا چه روزی پر هیجان تر و بهتر از این که جمعه صبح ساعت 5 بیدار شی که ساعت 6 سر قرار با بچه های گروه برسی و قرار باشه برید کوه یه جا که بهمن اومده غار برفی درست کردن یاد بگیرید که بتونید شب توش بخوابید. اما وقتی میرسی سر قرار بهت میگن برنامه عوض شده بوده و قرار قله پهنه حصار رو صعود کنیم و تو اصلا آمادگی ذهنیشو نداشته باشی اما بری.اولین اتفاق خوب اینه که اوایل مسیر تو یه قبرستون توقف میکنیم که مسیر و چک کنیم و سومین قبری که نگا میکنم میبینم روز تولدم 21 دی مرده. بعد راه میافتیم و وقتی داریم از یه رودخونه که روش یه تنه درخت گزاشتن رد میشیم یه پامو میزارم رو یه سنگ یخ زده و پام تا زانو میره تو آب.بقیه ی مسیر تا آبشار سنگان شامل اتفاق خاصی نبود اما از اونجا به بعد هم احتمال بهمن بود و هم برف کوبی داشتیم توی برفی سنگین که خیلی انرژی میبرد و شیب های خیلی تند و پشت سر هم خلاصه حدود ساعت 1 رسیدیم روی یال و من واقعا خسته بودم و حدود یک ساعت و نیم توی باد شدیدی که روی خط الراس میوزید تا قله راه داشتیم. وسطای مسیر تا قله حس کردم دیگه نمیتونم راه برم و خیلی هم گشنم بود که اس ام اس دوستام رسید بهم که ما ناهار خونه یکی از بچه ها جمعیم بیا!! دو و نیم رسیدیم قله و من شخصا چند بار جیغ کشیدم اما هیچ بهمنی رو مشاهده نکردم فکر کنم باید بیشتر تمرین کنم و برگشتیم حدود 4 رسیدیم سر یال و چون داشت شب میشد و ممکن بود مسیر رو گم کنیم ناهار و بیخیال شدیم و راه افتادیم برفهای سنگین و خیس صبح یخ زده بودن و راه رفتن خیلی سخت بود و من به شخصه قسمتهایی رو قل خوردم قسمتهایی رو کله ملق زدم و قسمتهایی رو هم نشستم سر خردم چند بار پام بدفرم تو برف گیر کرد که دو نفر مجبور شدن بکشنم بیرون.قسمت بالای صخره های آبشار رو اشتباه رفتیم و رسیدیم یه جا که باید دست به سنگ میشدیم در حالی که از سنگ آب میریزه پایین و فقط یه کابل فلزی یخ زده هست که هر یه متر روش گیره داره. با هزار بدبختی اومدیم پایین و سر تا پا هم خیس شدیم و باز ادامه دادیم تا اینکه حدود 7 رسیدیم به همون قبرستون صبح .هوا کاملا تاریک شده بود و ما دو تا چراغ قوه داشتیم و قبرستونه هم هیچی چراغ نداشت نشستیم همون جا که شام و ناهارمون رو بخوریم آسمون هم پر ستاره و هوا هم سرد .نمیدونم جو چطور بود که همه شروع کردند راجه به جن و روح حرف زدن که من کلی حال کردم آخه یه سری میترسیدن و من کلی خندیدم. هفت و نیم هم رسیدیم به ماشینها و هشت و نیم هم خونه. عجب روزی بود ازون روزا که دچار اوردوز هیجان مرگ میشی.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home