پلنج گانه ی من
1.گلها قشنگند. اونها رو تو باغچه هامون میکاریم ,بهشون آب میدیم و صبر میکنیم گل بدن بعد بعضی از گلهارو میچینیم و میزاریم تو اتاق. خشک که شدن میندازیمشون دور و یه گل دیگه میچینیم. اگه دقت کنیم میبینیم تو زندگیمون با همه چیز و حتا همه کس همین رفتار رو داریم. و این گاهی منو میترسونه, اگه حواسمون نباشه و در وقت نامناسب کسی رو دور بندازیم آسیب شدیدی وارد میشه.ممکنه به نظر این حرف غیر انسانی و سنگ دلانه باشه اما هست و هیچ کس هم نمیتونه انکارش کنه.
2. مخالفانمون اثر پزیر ترین قشر جامعه نسبت به حرفها و تفکرمون هستن. اگه بنویسیم یا بیانشون کنیم .چون از هر کس دیگه ای با دقت تر اونا رو میخونن یا گوش میدن تا ازت آتو بگیرن. ممکنه به ظاهر از بعضی تفکراتت در کوتاه مدت بر علیهت استفاده کنن اما اگه به کارمون ادامه بدیم یواش یواش ممکنه سوالاتی توشون به وجود بیاد. انتظار نداشته باشیم که موافقمون بشن اما حد اقل با چشمای بسته مخالفمون هم نیستن. و من همیشه به مخالفینی که معنای ایسم منو میدونن و مخالفن احترام میزارم .
3. گی دوموپاسان تو کتاب تپلی شرف انسانهای به ظاهر با شرف رو به اف داد. کاری که متوجه شدم شبیهشو آدمهای یکی دو نسل پیش راجع به ایدئولوژی زندگی همنسلای من انجام میدن و چون یه انقلاب و یه جنگ تو کارنامه ی زندگیشون دارن فکر میکنن که ما هیچ چی نمیفهمیم و یه مشت جوون خوشیم که فقط پی لذتیم .ولی اگر درست نگاه کنن میبینن که اون انقلابشون چه نتیجه ی فجیعی به دنبال داشت و سر تا پا اشتباه بود, پس شما که یک همچین اشتباه بزرگی کردید چه حقی دارید که نه به نتیجه ی انقلاب اما به فعالیتهای انقلابی اون موقعه خودتون انقدر ببالیدو اشتباهات کوچک ما رو به پای شخصیت و تفکر و زندگی ما میزارید.
4. بابام میگه همیشه به این فکر میکرده که در اون دوران قدیم که سیبیل مردا هر چی درازتر بوده و صداشون هر چی بلندتر نشانه قدرت بیشتر و مردونگیشون بوده چی شد که یه مرتبه محمد خان قاجار با اون صدای زنونه و خاجه میون اون همه قلچماق شد شاه ایران. بعد به این نتیجه رسیدیم که همین الان با این همه آگاهی و به قول خودمون هوش ایرانی رفتیم زیر سلطه ی یه مشت آخوند .
نادانی ما
آرام بود و مهربان
بر لبه ی تیغی پا برهنه قدم بر میداشت
چوبی در دستش, متمرکز
مردمان تشویق کنان خندیدند
روز دیگر باز, دیدندش
با زور بر تیغ راندند, تا ببینند باز
کسی میگزرد بر ناممکن ذهن هایی بسته بر چارچوبی خشک
این بار زور این نادانان, خونش ریخت
پس از آن ماری شد
گر روزی کسی به نزدیکی ماوای تنهایی او می آمد
میگزیدش ماری,
نقش افکاری بر بدنش, رنگارنگ
nil
5 Comments:
beautiful!
من عادت دارم به دوستام سر نمی زنم و یکی دو ماه یه بار سر می زنم و هر چی نوشتن رو می خونم
ولی خیلی نوشته بودی چند تا از آخرین مطالبتو خوندم حست رو منتقل کرده بودی قشنگ بود موفق باشی و همین که داری می نویسی خیلی عالیه
من که دیگه حوصله نوشتن توی وبلاگ رو ندارم
ولی خوشحال می شم هر وقت آپ کردی یه آف بزاری و خبرم کنی
سلام
چهارگانه ات رو خوندم هوم فقط خوندم
شعر رو اما هی خوندم و خوندم
لذت بردم
خیلی بهش فکر کردم از خودم شروع کردم
یادم اومد
وقتی که روی لبه ء تیغ راه میرفتم
وقتی که خونم را ریختند و از من مرده ای ساختند
وقتی که ماری شدم و به سوراخی خزیدم
از همه گریزان با نیشی زهر آلود
و حالایی که با افکاری خوش خط و خال
هی هی
در تصویر نخستین لبه تیغ کجاست؟
چوب تمرکز میگوید تیغ از فراز دره ای پرتگاهی
عمیق می گذرد
حرف اصلی تو این جمله است
کسی میگذرد بر ناممکن ذهن هایی بسته بر چارچوبی
دقیقا تکرار جملات چهارگانه ات است
من اصلا با آن موافق نیستم
ولی در شعر آنچنان زیبا بیان شده که می پذیرم
تیر خلاص به طف بحث را هم دست آخر با تشبیه کردن افکار او به ماری خوش خط و خال شلیک کردی
آفرین
:))
طرف بحث منظور است
حالا یک کمی شوخی
یاد دامون افتادم که توی سفر هی میگفت "من میدونم" ما موفق نمی شیم
آخه خدای خوش خنده
دلو باید زد به دریا
قله ء ناممکن وجود نداره
بخصوص برای کوهنورد
باید به چیزی ایمان داشت
باید ابزاری بکار بست
پابرهنه البته که نمی شه رسید به قله
و بند کفشت رو که ببندی
میگن ذهنت بسته است
یا دگمه ء پیرهنت رو ببندی
میگن دگمی
:))
:)))))
Post a Comment
<< Home