Saturday, September 02, 2006

دست اژدهای سنگی ای که منو قورت داد



غار و رودخانه و آشنایی غریبه و جمع دوستان همنورد ترکیبی خوشایند برای جمعه ای دلپذیر. شوق اولین پرواز و ناراحتی اولین دور خداحافظی برای باقیه هفته. سعی برای بهتر نوشتن خبر و مقاله و خوندن و کلنجار رفتن برای چگونه آغاز کردن زبان برای امتحان برای بقیه ی ساعات. موسیقی هم این وسطا چپیده و من به نظرم وقت کم دارم. جالبه اون جمله بود که میگفت هر چه بیشتر بدانی به نادانیه خود آگاهتر میشی. من به نظرم هر چه بیشتر زندگی کنی به کم زیستن خودت آگاهتر میشی.و من به نظرم وقت کم دارم.
پرنده ای گشوده بال در هوا , شکارچی در خلنگزار آماده, جوجه هایی در لانه, و کودکانی در کلبه, انتخاب میکنی که کدامین باشی؟ شاید تیر به خطا برود و او نا امید به کلبه باز گردد. باز انتخابت همونه؟

افق روشن
....
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو بدنبال آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که آخر هر حرف زندگیست
تا من به خاطر آخرین رنج جست و جوی قافیه نبرم
روزی که هر لب ترانه ئی ست
تا کمترین سرود, بوسه باشد
روزی که تو بیائی, برای همیشه بیائی
و مهربانی با زیبائی یک سان شود
روزی که ما دوباره برای کبوترهای مان دانه بریزیم...

و من آن روز را انتظار می کشم
حتا روزی
که دیگر
نباشم

احمد شاملو

3 Comments:

Anonymous Anonymous said...

هوم
چند بار اومدم چیزی بنویسم
همشون رد و نشون داشتن
:(
فکر کردن به مرگ کار خوشایندی نیست
ولی فکرشو کردم که اگه از دنیا میرفتم و اقلا عکس دست جناب اژدهای
استلاگتیت نژاد رو ندیده بودم چقدر حیف بود
یا عکس اون سه تا دلاور
پشت گلهای بنفش
:(((
من آن .... را انتظار می کشم
حتا روزی
که دیگر
نباشم

Tuesday, September 05, 2006 12:49:00 AM  
Anonymous Anonymous said...

khodet fargheh neveshtehaato hes mikoni? kheili kheili aali minevisi! chejoori injoori shod nanjoon? kheili honareh keh aadam faghat baa 2taa jomleh ham betooneh hesesho beresooneh.
cheers!

Tuesday, September 05, 2006 4:31:00 PM  
Anonymous Anonymous said...

با سلام و درود

خیلی جالب و زیبا احساست را بیان

.کردی

روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو بدنبال آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که آخر هر حرف زندگیست
تا من به خاطر آخرین رنج جست و جوی قافیه نبرم
روزی که هر لب ترانه ئی ست
تا کمترین سرود, بوسه باشد
روزی که تو بیائی, برای همیشه بیائی
و مهربانی با زیبائی یک سان شود
روزی که ما دوباره برای کبوترهای مان دانه بریزیم...

و من آن روز را انتظار می کشم
حتا روزی
که دیگر
نباشم

Tuesday, September 05, 2006 10:38:00 PM  

Post a Comment

<< Home