Thursday, August 03, 2006

دلتنگ هپروتم, هپروت


همیشه کشتن بوده شاید به نظر چیز جدیدی نیاد اما این کشتنها و خشونتها برای من جدیده. دوستان میگویند این راه یا اون راه هست . اما نه, به نظر من ما هر کدوم راه خودمون رو داریم متفاوت از راه دیگری.
به هر حال راهی که انتخاب میکنیم ربط زیادی به آگاهیمون نسبت به سالم رسیدن به آخر راه نداره شاهدشم راههاییه که رفتیم و میدونستیم میتونه ضرر زیادی داشته باشه اما رفتیم.به نظرم احساسات و عقل به میزان زیادی تاثیر دارند اما حتا اگه از منطق خیلی قوی برخوردار باشی اما احساس بیخیالی یا حتا احساس تمایل شدید به انجام کاری داشته باشی که منطقت با هزاران دلیل غیر قابل نفی تو رو از اون باز میداره, باز انجامش میدی. خوب یا بدیش رو نمیدونم و اینکه به سلامت روانی هم مربوطه یا نه. اما جنون جزء جدایی ناپذیر زندگی ما شده وقتی شروع به شکستن مرزهای تعیین شده میکنی گه گاه تشخیص مرزهای خودت هم مشکل میشه. و از اونجا به بعد بازی, ربط پیدا میکنه به هنر تو و باهوشیت که از شر کارهات قصر در بری یا نه. سالهای زیادیم با منطق گذشت اما الان به نظرم احساسم حرفهای زیادی داره تو زندگیم میزنه و حتا مهم نیست که این احساس جنون باشه. جنونی که باعث میشه وقتی گروه داره به حالت نشسته از روی تیغه ی سنگی که یک طرفش دیواره ی شروینه و طرف دیگش هم پرتگاهی کوتاه تر رد میشه ,من وایستم و دستهام و از دو طرف باز کنم و شعر بخونم. و دوستان دیگر به شکلهای دیگر. حال که ما در این زمان و در این مکان هستیم, پس شاد باشیم و پر هیجان. هر وقت که توی حال زندگی کنی شادی, کافیه که بریم در فکر گذشته و آینده و اگر چنین بود و چنان بود که دچار دیپ دپرشن شیم.
چهار روز در علم کوه. حتا فکر کردن بهش هم دیوونم میکنه. به احتمال زیاد با گروه خودمون میرم که چهار تا از بچه ها میخوان یه مسیر رو برای اولین بار صعود کنن و به نام خویش ثبت و ما نیز دو قله رو صعود کنیم. اما یه گروه دیگه هم هست که برنامش تا علم چال با گروه ما یکیه و از اونجا به بعدش متفاوت. و اگه جا داشته باشن من با اینها خواهم رفت.برنامه ی اینها اینه که بعد از صعود علم کوه از طرف دیگه به سمت جنگل سه هزار راه میافتن و از مسیر جنگل بر میگردن. بدیه بزرگش چهار روز کوله کشیه یه کوله ی چهار روزس که فکر کنم لهم کنه. هر چه باداباد کوله سنگین و سنگها لغزان و پاهایی لرزان و نیلوفری خندان شایدم

رقص شعله

خط باریک افق
سایه هایی لرزان
و من ایستاده بر این برج بلند
به بلندای آن سایه ها مینگرم
ناگهان تصویر آشنایی از خویشتن را در افقها دیدم
سایه ام سرگردان
بتها در همه سو, من را به خود میخواندند
سایه ی پتکی نیز در دستم
در افق شعله ی جنگی عظیم به بلندای تاریخ بشریت میسوخت
سایه هایی رقصان, چند, از آن متولد گشتند
نمایانگر تناقض افکار و اعمالم آدمیان
تردید در چشمها و پتکی سخت در دستها و
افسون دنیایی رنگارنگ در ذهن ها
من تنها مبهوت این میدان پر آشوب گشتم

نیل

1 Comments:

Anonymous Anonymous said...

Nil jan, fekr konam alan too koohi...Omidvaram lezazt bebari o beshi hamoun nil khandai ke man mishnakhtam.

Dra zemn man har rooz bloget ro mikhunam va hamchenan montazere e-mailet hastam harchand ke alan fekr konam oonghadr halo hosele nadashte bashi ke be dostaye dorane khoshi fekr koni... anyway be well!

Saturday, August 05, 2006 11:37:00 AM  

Post a Comment

<< Home