Saturday, August 12, 2006

علم کوه و ریزش و ازدواج و مرگ ومن




انقدر حوادث عجیب و متفاوت توی این چهار روز افتاد و انقدر این چهار روز چون لحظه ای گذشت که من هنوز مبهوتم و با این که تازه دیشب رسیدم خونه ,شدیدا دلتنگ کوه. اولین مسافرتی بود که بدون حظور حتا یک دوست نزدیکم میرفتم. اکثر همراهان رو یکی دو بار بیشتر در گروه ندیده بودم و این خود تجربه ای جالب بود.شب بعد از جلسه ی گروه راه افتادیم و حدود 6 صبح به مقر فدراسیون در رودبارک رسیدیم و بعد از دو, سه ساعت به سمت سرکچال راه افتادیم. از نظر این که تا مدتها قله ی علم کوه رو نمیشد دید و باید از بین قلل دیگه مصیر نسبتا طولانی ای رو میرفتیم و پوشش گیاهی زیبایی هم داشت منو یاد خلنو مینداخت.بعد از چند ساعتی رسیدیم به سرکچال که ارتفاع سه هزارو هشتصد داره و در پناهگاه مستقر شدیم و تا شب گروه های زیادی اومدن و عجیب ترین گروه, گروهی شامل عروس و داماد و عاقد و همراهانشون بود که قصد داشتند روی قله مراسم رو برگذار کنن وشب بزن و برقصی در یکی از اطاقهای پناهگاه برپا شد. برای ما خیلی جالب بود میگفتیم احتمالا به جای عروس رفته گل بچینه باید بگن عروس رفته دو طول طناب صعود کنه یا میخ بکوبه و غیره. خلاصه شبی مهتابی و زیبا اما به علت زیادی گروهها بدون سکوت دلخواه کوهستان سپری شد. صبح فردا هم با کوله ها به سمت علم چال رفتیم و با نزدیک شدن به علم کوه صدای غرش ریزشها بلند شد اولین ریزش سمت دندون اژدها بود و بعدی که یک ربعی ادامه داشت از خود علم کوه بود که داشت به ما خوش آمد میگفت.علم چال منطقه ای یخچالی محاصره شده با قلل بالای چهار هزار و دیواره ی علم کوه ما رو از کل دنیا جدا کرد و مجذوب این عظمت. برای من ابهتش حتا از دماوند هم بیشتر بود. چادر هارو برپا کردیم و هشت نفری رفتیم شانه کوه از اون بالا پنج نفر روی یک مسیر و دو نفر هم یک مسیر دیگه از دیواره رو داشتند صعود میکردند. عکس گرفتیم و تشویقشون میکردیم و هوای ابری کمی بارید و ما پایین اومدیم . خود سنگها به اندازه ی کافی ریزشی بود اگه خیس هم میشد که دیگه هیچ چی. ریزشها زیاد بود و طناب گروه آرش و یکی دو گروه دیگه رو هم پاره کرد. دو روز اول هوای ابری و نیمه ابری داشتیم فقط شانس اوردیم که گه گاه فقط چند قطره ای میبارید و تمام.شب هوا رو به صافی رفت و سرما خیلی شدید تر شد و باد هم گرفت. چادر ما هم که انگار روی سنگ لاخی ترین قسمت برپا شده بود و مثل مرتازان هندی تا صبح روی یه عالمه سنگ تیز خوبیدم. یعنی عملا نخوابیدم چون هر کاری میکردم باز نصف تنم از روی زیر اندار میرفت کف چادر و حتا کیسه خواب منفی بیستو چهارم هم جواب نمیداد البته من باز دیوونه بازی در اوردم و فقط یه بادگیر که داخلش نیمه پلار بود بردم که اون رو هم شب نپوشیدم. شب صدای ریزش و از فاصله ی دور مقداری داد و فریاد اومد و دیگر هیچ. صبح سه نفر رفتن سمت گرده و یکیشون داشته یومار میزده که با جسد خون آلود و درهمی رو به رو میشه. یکی از اون پنج نفر بود که روز قبل ما از روی قله صعودش رو نگاه میکردیم. از گروه همدان بودند و صعودشون به شب خورده بوده و در تاریکی بدون هد لایت به صعود ادامه دادند و بیست متر آخر تا قله که دیواره عملا تموم شده بوده و حالت دست به سنگ داشته رو میرفتن و از اونجا که سنگها به شدت ریزشین , چهار نفر میرسن تا قله و نفر آخر دقیقا در چند متر آخر سنگی رو که گرفته بوده در میره و حدود هفتصد متر سقوط . کل کمپ توی سکوتی همه گیر فرو رفته بود و انسانی پیچیده در گونی ای سفید در آنجا. افرادی که آوردنش پایین دایره وار نشستیم و تعریف کردند و ما مبهوت. آسمان صاف صاف بود و گه گاه باد میومد. ساعتی روی سنگها دراز کشیدم و هپروت. واقعا مکانی به این ابهت تو زندگیم ندیده بودم. پنج بز کوهی روی خط الراس و پرنده هایی سیاه در همه جا. قاطرها مدتیست راه افتادن و ما هم کوله بدوش در راهیم حواسم پرته انگار با انرژی کوه جاریم و بعد بومب. باز راه میافتم و پناهگاه از دور معلوم . همه روی تراس ایستاده اند و به سمت بار قاطری نگاه میکنن. همه ساکت و یکی خرما پخش میکنه. شب رو باز در پناهگاه سپری میکنیم و جمعه به سمت پایین حرکت. آواز میخونیم و میخندیم و هنوز راه نیافتاده همه دلتنگ کوه میشیم. توی شهر ماشینی پشت سرمون بوق میزنه و همه متعجب از صدایی که شنیدیم بر میگردیم و ناگهان به دنیای واقعی پرتاب میشیم. آها بچه ها یادتون باشه این صدا رو شنیدین سریع بپرین کنار. تهران شدیدا نورانی ااا بچه ها هر دو قدم یه پناهگاه هست. لیوانامونو در آریم ببینیم چایی دارن؟ ساعت نه میرسم خونه , گیج و منگم اولین اثر زندگی شهری به خاطر چیز برگری که خوردم اثر میکنه و همراه با اعتراضی شدید به این شهر آلوده بالا میارم. دلم میخواست شدید گریه کنم , با این که توی کوه فشار زیادی در اثر حوادث روم بود اما در مقابل فشار ناشی از مواجه شدن با تهران و اخبار جنگ و الف نون و غیره هیچ بود. مسافرت عجیبی بود , خیلی عجیب. و من اون نیلوفر قبل نیستم و حتا اونهایی هم که درک بالایی ندارن میتونن متوجه شن چون حداقلش اینه که الان تبدیل به موجودی قرمز رنگ شدم.

3 Comments:

Anonymous Anonymous said...

نیلوفر پشت گلی
نیل سرخ
چقدر زیبا نوشتی

Saturday, August 12, 2006 2:44:00 PM  
Anonymous Anonymous said...

I love RED!;)

Monday, August 14, 2006 7:14:00 PM  
Anonymous Anonymous said...

salam nil e aziz
:)
khoondamet...
khosh be halet rafigh:)
kash manam boodam:D

Tuesday, August 15, 2006 10:06:00 AM  

Post a Comment

<< Home