Tuesday, June 06, 2006

گنبد


باز هم چرخه های متمادی . مسافرتی که میریم و بر میگردیم و باز زندگی روزمره و تا مسافرتی بعد و دیوانگی ای دیگر, شاید خسته. هوم ,چرخه ی این بار برای من مثل قبل نبود .و این بار با بازگشت, اندوهی منو فرا نگرفت. این بار رو در اوجی از دیوونگی سپری کردم که نمیدونستم وجود داره. این بار زیاد هم ساکت نبودم. شاید دیگه نخوام زیاد ساکت بمونم.میخواستم برم با خودم گم شم اما اونجا دیدم که با خودم از این وقتها زیاد دارم و این جالب بود.ترکمن صحرا در ذهنم جایی قشنگ اما بیشتر حالت دشت نه خیلی سبزی رو داشت, اما اونجا با مزارع وسیع گندم در حال درو و جنگلهای سبز و انبوه مواجه شدم.با گنبد قابوس بلند ترین بنای آجری جهان و دایره ای سفید.نشان مکانها (اینچه برون, گو میشان) هجوم همون حسی که انگار قبلا اونجا بودم.اه یه حسی مدتیه هست انگار یکی یا یه چیزی با منه. گمونم جدا دارم به پیامبری مبعوث میشم.
آدمها موجودات خنده داری هستند

شن روان

چون شنهای صحرا روانیم
گه گاه, گونی بر سر راه
پنجه هایش بر بدنهامان, سخت
میوزد باد تا آزادیمان
حمله به سنتهای پوسیده و میپوشانیم
تا آیندگان
چون معبد یافته از هزاران پیش, از آن یاد کنند
طوفان صحراییم
چشمهاشان نابینا و نفسهاشان تنگ
آنها همه را نابینا میخواهند
حلقه چاه دست کنی شاید
تنها نشان ثابتی از ما باشد

nil

3 Comments:

Anonymous Anonymous said...

من همینک به تو گرویدم

Wednesday, June 07, 2006 12:45:00 AM  
Anonymous Anonymous said...

This is exactly what I was gonna tell you bud, I felt that way before and I bet you're gonna be a prophet or somethin very soon...!!

:)) What a funny religion you're gonna establish!! You'll determine a Friday Rock Climbing instead of friday prayer and then I'd lose my job!

Alright! Besedes joking, that was such a nice trip with you and rest of the guys... Have fun!

Love,
Reza!

Wednesday, June 07, 2006 1:39:00 AM  
Anonymous Anonymous said...

همیشه به سفر :)ما در حال پوست کلفت شدن هستیم. لایه لایه پوست روی تنمون میشینه و اونوقت دیگه نه نوازش رو می فهمیم. نه زخم رو. نه درد رو. مومیایی انسان شده ایم. راستی از خوندن شعرهات هم خیلی لذت می برم...

Wednesday, June 07, 2006 3:07:00 PM  

Post a Comment

<< Home