در هیچ دوره از زندگانی انقدر احساس سر خوشی و رها بودن نکردم و در هیچ دوره انقدر به عمق پوچی زندگی پی نبرده بودم. شاید چون وقتی به قله میرسی مفهوم دره و پرتگاه رو متوجه میشی نه وقتی ته دره هستی. و من امشب تنها نظاره گر بحث, با قلیون آناناسم سرگرم, میخندیدم.
3 Comments:
یک اعتراف: هر وقت اینجا می آم حسودی می کنم که اینقدر سفر میری و اینطور با طبیعت یگانه ای... عمر را گرچه پای لنگ شده/ لیک امید می پرد گستاخ
چقدر خوشحال این احساس سرخوشی ات ام.. چقدر اون گلابیه با مزه است... و چقدر..هوم م م م که اگه میشد ساعتها راجع به خیلی چیزا با هم گپ میزدیم ها!!چقدر و... هی چقدر!!ا :)))
بله چقدر و چقدر میشد بحث کرد:))
قوقولی چرا وبلاگت خاموشه؟
Post a Comment
<< Home