Thursday, January 04, 2007

دلتگیهام یا فرار از امتحانهام, حالا چه فرقی میکنه


این روزها, روزهای گشتنه, روزهای چرخیدن و دیوانه وار دیدن و مبهوت شدن, گه گاه خود رو گم کردن و باز پیدا کردن . نگاه به اشتباهاتی تکان دهنده که میتونست به قیمت زندگی تموم شه. من هم از اون آدمهام که به اراده خود مختار آدمی به قول دوستان با بالاترین دوزش معتقدم و از این جنبه رادیکال. شاید این دوست ما امروز راست میگفت که برای شکستن بت های شرقی و خدایان برخواسته از تخیلات باید بتی جدید و زمینی به نام انسان بسازیم در رادیکال ترین حد ممکن تا بتوان تغییر به وجود آورد. کلا ما آدمهای سیاه و سفیدیم یا در موضع فعال یا منفعل. مثل این که خاکستری مفهومی نداره. رنگ باید با شدت تو چشم بزنه تا جذب شه. شاید یکی از معدود مواضعی باشه که من در شدیدترین حد ممکن طرف انسان رو میگیرم . در برابر تمام مذاهب و مکاتب که به نظرم کاری جز سرگرم کردن مردم و سود بردن از اون و اشاعه خرافات و خزعبلاتی چون سنت نداره. اما این اراده هم چیز غریبیست گاه اعتماد به نفسی انچنان کاذب بهت میده که گند میزنی به هیکل خودت و گاه اونجا که مستحق اعتماد به نفسی تمام و کمالی آنچنان متذلذل مینماید که حالت میگره. و حالا یکی از اون زمونهاست که دوست دارم برم. مسافرتی از جنس سفرهای این یک سال گذشته با کوله و کیسه خواب و یه بیلیط قطار و اگه شانس داشته باشیم یه چادر و سی چهل تومن پول و خداحافظی با خانه در حالی که زمان برگشت و حتا به جز مقصد اولی بقیه ی نقاطی که میری مشخص نیست. توی این سفرهاست که دیوانگی به معنای واقعی رخ مینماید و من شدیدا دلتنگ دیوانگیهایم. وانت سواری در یزد یا 6 نفری سوار ماشین پلیس شدن به جای تاکسی. آتیش زدن مسافر خونه تو ایذه. بوفه سواری 15 ساعته از خوزستان تا تهران. وسط جاده ای روستایی توی داماش در طول مسیر بغلی ای که دست به دست میشد . گنبد و با لباس پریدن توی یه آب انبار کنار مزرعه. کوه و کویر هم که آرامشی بی پایان. علم کوه و فرا رفتن از حد خویش. دماوند و سگ لرز وحشتناک تا صبح. همه ی اینها منو میخوانند تا با آغوش باز فرار کرده به دامانشان پناه برم. اگه میپرسید چه چیز باعث این همه شوریدگی اکنونم شده باید بگم که چون یه 9 روز دیگه امتحانهای ترمم شروع میشه و از اونجا که از اول ترم مشغول انواع و اقسام جفتک پراکنی ها بودم دچار این حالت شدیدا عرفانی و سر گذاشتن به کوه و بیابون شده ام. من دی رو دوست دارم. نخوت باد زمستانی رو اون وقتی که همه گنده ترین کاپشنشونو پوشیدن و من با یه ژاکت میام بیرون, دستها و صورتم یخ میزنن اما خودم گرمم.
فروغ متولد دی است و من هم
از آینه بپرس
نام نجات دهنده ات را
سجاده ای است گسترده
در آستان وحشت دوزخ
روی خطهای کج و معوج سقف
چشم خود را دیدم
چون رطیلی سنگین
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی
فروغ

هوم یکی از کتابهایی که با داشتنش خیلی حال میکنم اینه: مجموعه اشعار فروغ ناشر: انتشارات نوید آلمان غربی چاپ اول سال 68 ورق میزنم و به عصیان میرسم:
گر خدا بودم, خدایا, لحظه ای از خویش
میگسستم , میگسستم, دور میرفتم
روی ویران جاده های این جهان پیر
بی ردا و بی عصای نور میرفتم
وحشت از من سایه در دلها نمیافکند
عاصیان را وعده دوزخ نمیدادم
یا ره باغ ارم کوتاه میکردم
یا در این دنیا بهشتی تازه میزادم
...
خانه میکردم میان مردم خاکی
خود به آنها راز خود را باز میخواندم
مینشستم با گروه باده پیمایان
شب میان کوچه ها آواز میخواندم
...
من نوای چنگ بودم در شبستانها
من شرار عشق بودم, سینه ها جایم
مسجد و میخانه این دیر ویرانه
پر خروش از ضربه های روشن پایم
...
ای دریغا لحظه ای آمد که لبهایم
سخت خاموشند و بر آنها کلامی نیست
خواهمت بدرود گویم تا زمانی دور
زانکه دیگر با توام شوق سلامی نیست
...
ای خدا, ای خنده مرموز مرگ آلود
با تو بیگانه ست, دردا ناله های من
من ترا کافر, ترا منکر, ترا عاصی
کوری چشم تو, این شیطان, خدای من
فروغ

3 Comments:

Anonymous Anonymous said...

تولدت مبارک
نیل عزیز و گرامی

حقا که چون ترنجی
در این جهان نگنجی
نه
بهتر از ترنجی
تو از سکون به رنجی

آشفته می نمایی
مرغ دلت هوایی

حتی نگی کجایی
غریب آشنایی

:))))))

Thursday, January 04, 2007 2:35:00 AM  
Blogger Nil said...

مرسی اما هنوز تولدم نرسیده که. مونده هنو :))

Thursday, January 04, 2007 9:45:00 AM  
Anonymous Anonymous said...

خب این حالت خفقان فکرکنم این روزها
خیلی جاها خودشو نشون بده
سفرو دیوانگی

با متولددی بودن
نباید فروغ بخوانی

Friday, January 05, 2007 2:09:00 AM  

Post a Comment

<< Home