Saturday, July 16, 2011

اوپس








اوپس فکر کنم صد ساله ننوشتم
احتمالا چون سنم زیاد شده و ترسو
احتمالا چون مسخره و بیمزس بنویسی چی کار میکنی چی دوست داری چی میخونی. چی به نظرت چطور. احتمالا چون همشون بی اهمیتن
احتمالا چون فکرم کلی تغییر کرده
احتمالا چون درس و زندگی در فرنگ انقدر گیج میکنه آدمو که دست و پاشو گم میکنه یادش میره چی فکر میکنه چی دوست داره چی نداره
احتمالا چون علوم سیاسی چی شدم
آخر دیدم آخ آخ فارسیم داره نافرم آب میره
گفتیم یه سر بیایم نوشتن آغاز کنیم تا کار از کار نگذشته

Wednesday, May 27, 2009

جنون تصمیم


چیز گریزم
ها انسان, با توام.
توگریز
من خرسم و تصمیمم نهاییست
های انسان
می توانی مطمئن باشی, فقط به اندازه ی غذایم میخورمت
بگریز

Tuesday, May 19, 2009

حقیقت ان است


دو بار در روز, چای زرد
لیوان هایی سرطان زا
جنس خوب کم است
سیاه و تلخ
مغزم تیر میکشد, زد به دندان
حقیقت ان است

Friday, April 24, 2009

انقدر گفت که باور کردم



های ولگرد, این طناب خوش بافت از آن شما
تحمل مرا جورید
با غار سکوت, تیک تاک
های ولگرد, این طناب خوش بافت از آن شما
ساعت شهر از کار افتادو سکوت
های ولگرد, طناب را به سگت میبندی یا؟
یا؟
ساعت, پاندول شکسته
تیک تاک
ولگردو طناب و گهی ریخته بر پیکره ساعت گونه ی خوشِ تکرارِ نظمِ این غار سکوت

Friday, March 27, 2009

این یک شعر نیست! اهه


تحلیل. تحلیل. تهلیل

همه مغشوشند و تهلیل است

همه آرامند دو تحلیل است

در آخر تنها تهلیل است که میماند

چه فلسفی هه. چه فیلسوفی هه هه

تو چون باهوشی می دانی. چو می دانی خفه

گرنه تو را خواهم کشت در ذهن. لاشه ات را نمایان میکنم در کاغذ

که همه بوی گندش را مزه مزه بخوانند

در مجالس بزم تبخش کرده نوش جان کنند

ابله. این چیست؟

غیر قابل قبول

گوشه هایش را بزن تند

لب هایش را بکن

خوب

این درست است

شبیه من است

ابله

Friday, January 23, 2009

جوانمرد قصاب



چاقو را کوبیدم
کوبیدم
هزاران ضربه
نصفی را در ذهن, نصفی را با دست. باقی را با پا
و سپس
غذایم را خوردم, سیر


توضیح عکس: آخرهای بهار امسال, با بچه های گروه کوه رفتیم بازآموزی یخ و برف, یخچال حسن در. از همیشه بیشتر له و لورده شدیم. یادش بخیر خیلی حال داد ( دوستانی که دنبال سند مازوخیستی می گردن) الان همش یه رویای دوردسته. من چرا با خودم همچین کردم. دلم کوه می خواد. کوه دلم می خواد. کوه هم منو می خواد. من کووووههههههه می خوام!! اه

Thursday, January 22, 2009

ما مهاجران سرزمین های شمال


دیوارهایی بی نام
دیوارهایی با نام
قطعا, پس هر کدام انسانیست
زورزنان
نور ی رنگا رنگ
خیره شدیم
صدایی مهیب
جذب شدیم
خنگ شدیم
زورزنان.
خوشبخت شدیم

Wednesday, January 07, 2009

حقوق بشر

تو درد داشتی
من هر چه کردم
دردم نیامد
برای هم دردی


هوم نوشته ی لوسی شد. ولی انقدر به واقعیت هممون کم یا زیاد, نزدیک بود که نشد ننویسم.

Friday, January 02, 2009

تورنتو نامه




اندر حکایات تفاوتات ایرانی های ایران نشین و خارج نشین

از وقتی اومدم دو اتفاق در دنیا افتاده که من رو خیلی به فکر فرو برد. چون از یک طرف تازه الان چند ماهی هست از ایران اومدم و اگر کامل نه اما بیشتر تو چارچوب پیش فرض های ایرانی های ایران نشین فکر می کنم. دومی که تازه تره و خارج نشین ها رو از دست ایران نشین هاعصبانی کرده رو اول می گم که بعد اولی که ایران نشین ها رو از دست خارج نشینها عصبانی کرد بگم. و فکر می کنم این به دلیل شرایط و این که تحت زور چه کسی داری زندگی می کنی و تبلیغات رسانه ای مداوم که تبدیل به سوهان روح شدند مربوطه.

1. بحث غزه. تو وبلاگ گردی ای که داشتم. می دیدم خیلی ها از این که ایرانی ها و مردم ایران از شنیدن اسم کشتار غزه هم فرار می کنند و گاهی حتا با جملاتی مانند حقشونه. حماس وقتی زورشو نداره چرا هی موشک می ندازه اونور که اینا بیان بمبارون کنندو اینها رو به رو می شن و این وبلاگ نویسها و دوستان دیگر کاملا حق دارند که از این نوع برخورد هموطنان منزجر باشند. اما صادقانه بگم, من بیست و چهار سال عمرم قبل این که هه رو از و یا به تشخیص بدم هر روز که تلویزیون رو روشن کردم بعد این که گوینده ی خبر گفت چه روز قشنگ و پاک و آفتابی ای رو داریم سپری می کنیم و چقدر همه خوشحالند در مملکت گل و بلبل اسلامیمون, خبر مهم بعدی این بود که فلان تعداد فلسطینی در فلسطین اشغالی به شهادت رسیدند و فلان تعداد اسرائیلی به هلاکت رسیدند. شما فکر کنید این جملات و بیست و چهار سال فرقی هم نداره اخبار صبح باشه, ظهر باشه , شب باشه یا نصف شب شنیدیم. توی این بیست و چهار سال بر خلاف جملات اول بسیاری روز ها بوده که با دهن سرویسی در حد جنون گذشته و باز همین جملات رو شنیدی و قراره بشنوی. و بعد فردا می ری دانشگاه می بینی شهریه سه برابر شده چون بودجه ی دانشگاه ها 90% بر اساس مصوبه دولت کم شده و پس فرداش می شنوی فلان ملیون دلار به حماس و حزب الله لبنان کمک شده. در چند سال اخیر تو اخبار بعد دو جمله ی بالا جمله ی بعدی خبر از ورود نیروی انتظامی جدیدی به نام گشت ارشاد, هفته بعد پلیس امنیت و آرامش, هفته بعدی پلیس اخلاق نمی دونم چیچی و همین طور تا آخر. بعد توی سالی که دهن خیلی از دانشجوها به خصوص دانشجوهای چپ سرویس شده می بینی چاوز و کاسترو میان ایران با بلیز سرخ, احمدی نژاد, بوس می کنند. بیست و چهار سال این زندگی هر روزته با یه مقدار بالا پایین دهن سرویسی کمتر و بیشتر. گریزهای کوتاه, حالا اگر تنت می خوارید و به حقوق بشر علاقه داشتی. ممکنه امیدوار باشی بتونی این انزجار درونی شده ی هر روزت و کنار بگذاری و واقعیت رو ببینی. اما اگر نه, چه انتظاری دارید از مردم. مشکل از جای دیگه ایه. مشکل از اونجایی که تصویر هیچ کدوم از دهن سرویسی هات رو توی تلویزیون نمی بینی و به جاش تصویر دهن سرویسی فلسطینی ها رو می بینی, از اونجا که انسانی, دچار انزجار و خستگی می شی. دیگه نمی خوای بشنوی. دیگه مقاومت این یکی و حمله بی شرمانه اون یکی می تونه کاملا مفهومشو برات از دست بده تبدیل بشه به یکی از اون تصاویر مخدوش هر روزت . اما الان که چند ماهه اینجام و از این بمبارون رسانه ای , خبری ایران به دورم. واقعا حس می کنم فاجعه ای انسانی رخ داده, که قطعا اگر ایران بودم به این شدت حس نمی کردم. و اگر اخبار پخش می کرد, یا کانال و عوض می کردم یا تلویزیون رو خاموش. چون خسته ام و بین فلسطین و خستگی ذهنی هر ایرانی رابطه ی مستقیمی هست به طول عمر خیلی هامون. من مشکل و از مردم نمی بینم. مشکل و از رسانه و سیاست های دولت می دونم. چون خیلی از دوستهام که اخیرا از ایران خارج شدند هم همپای دیگرون در اطلاع رسانی این فاجعه و موضع گیری شرکت داشتن.

2. نشست سازمان ملل که احمدی نژاد رفت آمریکا و کلی به اسرائیل رید, خیلی از ایرانی های اینجا فقط به این علت که دچار همون بمبارون رسانه ای آمریکا در مورد اسرائیل هستند و از خیلی از سیاست های آمریکا خسته و ناراحتند. از ریدن احمدی نژاد به آمریکا و اسرائیل حال کردند و فارغ از کارهای دیگش ازش طرفداری کردند. که یعنی حتا این موضوع رو که اون چرا این کار رو کرده رو هم در نظر نگرفتند و من باز هم صادقانه بگم فکر کنم هنوز چند هفته هم نبود که از ایران اومده بودم و بدم نمیومد به چونه ی این جور ایرانی ها یه مشت روانه کنم. اما تو جوابشون فقط اینو گفتم که مشخصه شما خیلی وقته تو ایران زندگی نکردی.

بحثم سر درستی و غلطی این کارها نیست. بحثم سر اینه که تاثیر رسانه های سیاسی, سیاست های رسانه ای روی همه خیلی عمیق و بخشی ازعکس العمل آدمها به میزان خود آگاهی از این تاثیر ها بر می گرده. که با عوض شدن محیط, می تونه عوض شه.

رقص مردگان

...

اما این مردگان نیستند که می رقصند

می دانم

مردگان

سیرابندو دستهاشان را می بلعند

این

دیگرانند که می رقصند

با نقاب غول و گیتارش

دیگرانند, آری

مست پول, مردانی سرد

که در تقاطع رانها و شعله های سخت می بالند

که در منظر پله ها

پی کرم خاکی اند

که اشک های کودک مرده را به بانک می نوشند

یا که هرمهای ریز فجر می خورند

در گوشه کوچه ها

...

لورکا

عکس, تورنتو نامه

پ ن: تورنتو جاهای هیجان انگیز هم داره. با یکی از دوستان رفتیم این کارخونه متروک آجر پزی که چندین ساله متروکه اما الان می خوان تبدیلش کنند به موزه یا گالری. چند کارگری داشتند روی سقفش کار می کردند. ما اول از پشت کارخونه از روی فنس ها پریدیم اما درهای این ور همه تخته کوب شده بودند و راهی به درون نبود. تا این که باز از روی فنسها پریدیم و به سمت در اصلی رفتیم. که یکیش باز بود و در یکی از قسمتهای کارخونه هم کلید روش بود و باز کردیم و رفتیم و تونستیم توشو ببینیم. خیلی جای باحالی بود و البته همش استرس این بود که یکی مچمونو بگیره چون همه جا تابلو های ورود ممنوع بود. اما کوره های آجر و ریلها و تک و توک ماشین آلاتی که مونده بودند با سقف سوراخ سوراخ که نور و برف همزمان ازشون به محیط کارخونه ی تاریک, روشن می ریخت و دیوارهایی که پر از گرافیتی هستند فوق العاده بود. دوربین خودم همچنان در وضعیت بی شارژری به سر می بره, این شد که دوربین همخونه ی گرامو ازش گرفتم و بردم اما مدلش دستم نبود زیاد.

پ ن 2: پست قبلی رو کسی به خودش نگیره از همه بیشتر خودم به خودم می گیرم. البته اگر حال کردید به خودتون بگیرید هم بد نیست

Saturday, December 20, 2008

روح آلمانی



طرفدار صلحم
برای اثباتش
به نقد و تفسیر تاریخ و حال و آنچه قرار است در آینده رخ دهد می نشینم
خوب که تجهیز شدم
برایش می جنگم
اعتقادم را می گویم, صلح

Tuesday, December 16, 2008







نوشتم که یادم نره. یه سال گذشت, پارسال صبح با اضطراب زیاد از این که نمی دونستم با چه برخوردی مواجه می شم یا نه صرفا اضطراب برای همه ی چیزهایی که می شه بهش نسبت داد. سوار ماشین شدم و بابام منو رسوند. موبایلم زنگ زد سه تا از دوستام اومده بودند. چهره های آشنای دیگه ای هم به دنبال داد دوستی دیگربودند و قاضی ای که نقش قاضی و دادستان رو خودش بازی کرد و تموم که شد فهمیدم همون موقع که شروع شده بود اضطراب هم رفته بود. امروز یک سال گذشته و حکمی که نمی دونم چیه. کلا تاریخ روزها زیاد برام معنی ندارند جز معدودی که خواستم یادم بمونه و معدودی که خودشون یادم موندن. و خودم که نمی دو نم کجام و تاریخ ها و دوستانی که تبدیل به اسامی ای که گاهی کنار جی میل پدیدار می شن و اگر حالی بود سلامی و صدای کیلیک کیلیک کی برد و مامانم و بابام که تبدیل به صدایی شدند از پشت تلفون.
دلم برای تمام آدمهایی که دوستشون دارم, که با هم به تمام اون جاهای خوب توی کوچه های تهران, تمام کوه ها شهرها و ده ها , خونه ها, خیابون گردی, ماشین سواری ها می رفتیم تنگ شده. رابطه ی نزدیکی بین آدمها و مکانها هست. چون دوستهای خیلی خوبی هم اینجا هستند, دوست ها زیاد می شوند, حتا دوستان خیلی خوب هم, اما انسانها جایگزین نمی شوند. مشکل بیشتر از مکانه,.اینجا هم با آدمهای زیادی خندیدم. اما انگار تا از دود هوا خفه نشی و یکی پاشو نذاشته باشه رو گلوت خندیدن فایده نداره. انگار که ما به خندیدن در حال خفگی عادت کردیم و عاشقشیم و دلمون براش تنگ می شه. اینجا هوا برای من زیادی پاکه. خسته ام.
روح غایب
...
دراز زمانی می پاید تا زاده شود- اگر شود
یک اندلسی, چندین پر ماجرا و چنین صافی
من به کلامی نالان, می سرایم از وقار او
و نسیمی دلتنگ را از میان زیتون بنان به یاد می آرم.






لورکا

Thursday, December 11, 2008

ذهن دیکتاتور


ذهن دیکتاتور

همه بیمارند
بیمار جنسی,
جسمی,
روانی
در کدوم دسته, طبقه بندی می شی؟
طبقه نداری؟
از همه بیمار تری

Saturday, December 06, 2008

غربت گویه



به کوچه ای باریک پیچیدم
اهل آن محل بود و گفت
صورتت را با شالگردن بپوشان
اینجا,
غریبه خفت می کنند

Sunday, November 30, 2008

هوم


پیش ن: چهار دانشجوی علامه ای در اوینند و تو خبر ها بود که مهدیه کارش به بهداری هم کشید. اول فکر کردم مثل همیشه اطلاعات گرفته و بعد فهمیدم نخیر به شکایت رئیس دانشگاه در بند عمومی هستند. بیشرفی تا کجا؟ رئیس دانشگاه یا یه حیوون به تمام معنی
ایوید
تجربه خوبی بود میتونم بگم تا به حال این همه فمینیست یک جا ندیده بودم. فمینیستهایی از کشورهای مختلف , با روشها, رنگ و نژاد و دغدغه هایی متفاوت و به همون اندازه شبیه به هم. خیلی ناگهانی پیش اومد که برم و یکدفعه با موقعیتی روبه رو شدم که باید یک شبه متنی رو بنویسم و فرداش به اینگلیسی ارائه کنم. و اداره ی میز و امضاها, در کنار دیگر دوستان. آشنایی با فمینیستهای آفریقایی, عرب, افغانی, فلسطینی, پاکستانی و.. برام جالبتر از اروپایی و آمریکایی بود که به قول خودشون فعالیتشون محدود به تیبل ورک که قبلا کم و بیش با مدل کارشون آشنا بودم, بود. جالب تر اونکه بسیاری از اینها کمپین رو می شناختند و از ما سوال می کردند, فلسطینی با شوخی به دوستم گفت امضا نمی کنم. اگر بکنم حماس خوشحال می شه آخه با دولت شما رفیقه. من خیلی تعجب کردم جدا نمی دونستم در سطح خاور میانه به خصوص, انقدر شناخته شده هستیم و انقدر با گرمی مارو تشویق به ادامه ی کار می کنند. فعالین آفریقایی با مشکل؟ وحشت؟ جدا نمی دونم چی اسمشو بذاریم رو به رو بودند. و اون هم باندهای تجاوز و آدم کشی که قربانیان خودشون رو از میان فعالین زنان و فمینیستها انتخاب می کردند و دولت آن کشورها کاری برای جلوگیری از این انجام نمی داد. در تظاهرات خیابونی که ما هم شرکت کردیم با موارد مختلف این قتل ها اسامی ای که با آواز و ریتمی آفریقایی خونده می شد و پلاکاردها ی متعدد و تی شرت های بنفش یک شکل آشنا شدیم. آوازهای جمعی به نهایت زیبا, که گاهی به رقص گروهی- جنبشی هم منتهی می شد. ها داشتم فکر می کردم تو کشور ما هر سه تاش جرم است و بر هم زدن نظم عمومی و اقدام علیه امنیت ملی و...و ما هم مثل تعداد زیاد دیگر شرکت کنندگان ایوید به اونها پیوستیم. موردی رو مثال می زدند که به خانه ی دو زن فمینیست حمله شده بود پس از تجاوز یکی در جا کشته شده و دیگری سه روز بعد در بیمارستان جان باخته بود و این باند شناسایی و دستگیر شده, ولی پس از مدت کوتاهی از زندان آزاد می شوند و هیچ تضمینی نیست که دوباره این کار رو انجام ندند. اونجا هم برخورد پلیس چندان جالب نبود اما بسیار انسانی تر از پلیس های خودمون بودند حداقل حالا نمی دونم چون خارجی زیاد بود این طور بود یا کلا انسان ترند؟ اما به خصوص اون پلیس سفید سیبیلوی جلو در دادگستری همرو یه جوری نگاه می کرد که انگار به بند کفش چپم هم نیستید اگر دستور داشتم نشونتون می دادم. کلا آفریای جنوبی هم جای عجیب و زیبایی است. آدم فکر می کنه که حداقل تو آفریقا نباید تبعیض نژادی باشه اما شاهد تبعیض نژادی بسیار شدید تر از اینورا بودم. تقریبا سیاه ها و سفیدها کافه ها و رستوران ها و کلوپ های مخصوص خودشون رو داشتند. نه تنها تبعیض نژادی که تبعیض لباسی هم دیدیم. از جلوی کلوپ رقصی رد می شدیم که اخطار لباسی شو دیدیم. نو تی شرت نو کفش اسپرت نو صندل. خلاصه فقط تریپ دافی می پذیرفتند. به نظرم این رفتار هیچ فرقی با حجاب اجباری نداره. تحمیل نوعی پوشش. در محیط کار اکثرا کارفرما سفید بود و کارگرها تقریبا بدون استثنا سیاه.
حلبی آباد بزرگی که در راه فرودگاه دیدیم و می گفتند حدود یک میلیون نفر در اونجا زندگی می کنند , تجاوز, دزدی, فقر. تصور زن بودن و فمینیست بودن در این جامعه برای من غیر قابل تصور و شجاعتی زیاد می خواهد. با تمام مشکلات آفریقایی ها انسانهایی فوق العاده مهربون هستند و به قول ما مهمان نواز.
این بخش یک بود و بخش دو راجع به پنل می نویسم. بخش سه هم زیبایی های طبیعی و باقی نکات. عکس هم ندارم. بعد اون همه جا به جایی که من موندم آخر و حوضم هیچ کدوم از اعضای خانواده مسئولیت گم کردن شارژر دوربین منو به عهده نمی گیرن و من موندم شارژر بدبخت من قاطی چمدونهای کدوم یکی رفته کجا؟ ایران؟ آمریکا ؟ خونه ی بخت؟. باسن من هم فراختر از اونه که برم ببینم کجا داره بخرم.

2.

داشتم تعریف های این بابا, وبر رو راجع به اعمالمون می خوندم که رسیدم به عمل ارزشمدار: عملی است که اعتقاد به ارزش مطلق آن عمل, بدون اعتنا به عواقب آن, به ما القا و تحمیل می کند- حال بنا به هر چی کلمه که دلتون بخواد.
و بلافاصله اون جمله ی معروف که نمیدونم مال کولی های کجا بود و در یک مستند تلویزیونی شنیده شد و عاشقش شدم اومد تو ذهنم. ولگرد ها راه را نوعی وطن می انگارند. و دقیقا اولین و مناسب ترین عملی که با توجه به این تعریف اومد تو ذهنم, ولگردی بود. ارزشمند ترین عمل روی زمین, باور کنین من حداقل سه سال سابقه ی حرفه ایش رو دارم. چیزهایی که تو ولگردی می بینیم و اتفاقهایی که می افته تقریبا یک درصدش ممکنه در راه های هدف دار بیافته. من اینجا همه را به ولگردی تشویق می کنم تا جایی که می دونم اشائه ولگردی جزء بند های مجازات اسلامی وبلاگ ها قرار نداره ( ها ها) راستی اون مصوبه ی مجازات اسلامی که می گفت وبلاگ نویسها رو بدون گذروندن روال طولانی و عادی سریعتر اعدام کنند تصویب شد؟
با دوستی سر موضوعی بحث می کردیم که بنویسیم یا ننویسیم. اگر بنویسیم می گویند اطلاعات خود را دستی دستی دادی دست اطلاعات و پس فردا چوبی می شود در ماتحتمان و اگر ننویسیم دست به خود سانسوری زدیم که میگن از سانسور رسمی هم بدتره. برای مقابله با اطلاعات دست به کشتن اطلاعات درون خود نزنیم ( خرسی رحمت ا...). الان همین رو هم که نوشتم بعضی می گن مگه چی کار می کنی که می ترسی, هیچ, فقط فکر می کنم که فکر می کنم. خلاصه هر چی بگی یکی یه چی می گه. بعد چون فکر می کنن هدفدار و با قصد داری می گی دو دسته می شوند. دوست یا دشمن. و همه شروع می کنند هدفدار ساپورت کردن و یا ترور کردن. الان یکی میگه بالام جان دچار توهم و بدبینی شدی برو دکتر. بابا خودم رو نمی گم که تمام جریاناتی که داره اتفاق می افته و می بینم رو میگم.

بس زود
دیگر بار می خندم:
اما هرگز وامدار دشمن
نی ام
اکنون میان دو هیچ- نیچه

Friday, November 07, 2008

گاهی, اما , هنوز



برف می آید
و من باد نیستم
باد دیگریست
که برف می رقصد با او
من اگر خوب حساب کنی
پنجره ام
تمامش هم نه
شیشه
که گاهی رو به درون دارد و گاهی به برون
نظاره گر تنها
سوئیت, برف و باد و شب