Friday, September 29, 2006

مرز واقعیت و تخیل


بعد یه هفت ماهی باز دارم میبینمش. و نشانه ی تغییری بزرگ. حال این تغییر چه باشه رو نمیدونم. اما همیشه رخ میده .


شاید مرا از چشمه میگیرند
شاید مرا از شاخه میچینند
شاید مرا مثل دری بر لحظه های بعد می بندند
شاید...
دیگر نمی بینم
ما بر زمینی هرزه روییدیم
ما بر زمینی هرزه میباریم
ما هیچ را در راهها دیدیم

...................

سلام ای شبی که چشمهای گرگ بیابان را
به حفره های استخانی ایمان و اعتماد بدل می کنی
و در جویبارهای تو, ارواح بیدها
ارواح مهربان تبرها را می بویند
من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرفها و صداها می آیم
و این جهان به لانه ی ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که ترا میبوسند
در ذهن خود طناب دار ترا می بافند
سلام ای شب معصوم!

فروغ فرخزاد

Sunday, September 24, 2006

سندرم پاییزی


انتها

خط ,افق گشت و دایره, خورشیدی به فراز
من هیچ و ما هیچ, گرد خویش میگردیم
ابلهی بر جای خدایان, چوب و میزان در دست
اینجا جهان دیگریست شاید, پشت و رو
زندگان خوب تنها, در کار تقدیر مردگان خوب میپویند
من هیچ و ما هیچ, گرد خویش می گردیم
نیل

با تمام وجود معتقدم که مرز بین تمام تضادها خیلی باریکه. اما نمیدونستم بین اونایی هم که در یک طرف یک مرز کلی تعریف شدن هم بینهایت مرز هست. این مرزهای در هم , تار عنکبوتی ساختن که هممون توش گیر افتادیم و دست و پا میزنیم و گه گاه برای خلاص کردن خودمون مرزهای حتا اطرافیانمون رو سفت تر میکشیم. اما آخرش باز هم ...ا
پ ن: عکس از رضا در رودخانه کارون پشت سد کارون سه در ایذه روز آخر مسافرت شش روزه ی ما پنج نفر به خوزستان

Monday, September 18, 2006

آهستگی



عقیده شما چیست؟ آیا باز هم باید در بدیهیات تحقیق کنیم؟ آیا فرضی که کردیم ممکن است تحقق یابد یا نه؟ بالاخره تصمیمتان را بگیرید و بگویید که خوب , اراده ما در اثر بینش و جهان بینی های غلط طوری شده است که مصالح خود را منحرف و غلط میجوییم و میطلبیم.
یاد داشتهای زیرزمینی- داستایفسکی

خوب من با این قضیه خیلی موافقم چون چار چوبهای ذهنی افراد به حدی محکم شده که رفتار دیگران رو هم بر اساس اون پیش بینی میکنند و وقتی یکی ناگهان رفتار عادی و روزمرش خلاف پیش بینی اونها باشه برچسبی با یک نام خواهد خورد. حالا چه نامی خوش و چه نا خوش. اصلا خوشم نمیاد از این برچسبها. یعنی یه چیز تعریف شده رو مصلحت میگیرن اما روزانه شاهد اون هستیم که بسیاری از این تعریف شده ها چقدر اشتباهن و زیان آور اگر بتونیم هر چیزی رو همون طور که رخ میده ببینیم بدون مقایسه با نرم های ذهنی, همه چیز به طور خارق العاده ای طبیعی و خوب به نظر میاد نه عجیب و شاید غیر طبیعی.
پ ن :شیش روز پیش هیوا هم رفت
پ ن : اولین بارون پاییزی هم بارید و هوا خوب بود و من نوشتن بدون فکر کردن رو باز شروع کردم. تنها نوشتن چیزهایی که توی ذهنت هست بسیار لذت بخشه
هوم , بدنم هم همره خوبیست برایم, این چند هفته هیجان خونم زیادی زده بود بالا طوری که من به دوستان میگفتم پشیم دو روز بریم بی هیجان ترین نقطه دنیا , یه کم آرامش میخوام و سکون. اما از اونجا که نشد و من خودم هم توانایی این که جلو خودم رو برای دوری از هیجان بگیرم نداشتم بدنم تصمیم گرفت سرمای قشنگی بخوره و حداقل امروز از جام نتونستم زیاد تکون بخورم. ایول به مخ خودم خطور نکرده بود این راه حل:

Saturday, September 16, 2006

پرنده ی آتشین



اقاقیا
که دروده ساقه ی ماه را؟
که نمینهد, برای ما
جز ریشه های آب, به جا
ما را چه ساده خواهد بود
!کندن گلهای اقاقیا

لورکا


هوم توی فیلمای وسترن زیاد دیده بودم به طرف یک نفر شلیک میشه ولی چیزیش نمیشه چون یه راست خورده به سکه یا مدال فلزی ای که توی جیبش بوده و همیشه فکر میکردم مگه توی دنیا آدم به این خوش شانسی هم وجود داره. تا این که امروز پس از حوادث دیروز کولمو خالی کردم و با دیدن هلاکسم, یاد صدای خورد شدن سنگ و دویدنها اومد تو ذهنم.این فقر فرهنگی شدیده که نفرت رو به وجود اورده. این نرسیدن دولت طی سالهای طولانی به مردم شهرها و روستاهاس که آدمها رو به جون هم انداخته. به قول دوستان ما انتظاری نداریم دولت کاری کنه فقط همین که از اعمال معکوسش دست برداره کافیه. اون هم از نیروی پلیس که وقتی بهشون احتیاج نداریم مثل مور و ملخ از در و دیوار با باطوم میریزن سرمون و این هم از وقتی که یه جا بعید نیست حتا کسی کشته بشه بعد از صد بار تماس هم نمیان. آیا اگه پول نفت به جای این که تو جیب حذب الله لبنان و فلسطین و غیره بره توی کشور مصرف میشد وحداقل ما تغییری توی زندگیمون بعد از تبدیل شدن نفت بشکه ای 5 دلار به 60, 70 حس میکردیم یا آبادانی و غیره در تمام محلات اتفاق افتاده بود, باز هم مردم یک روستا با نفرتی وصف ناشدنی به سر یک گروه شهری با بیل و سنگ و غیره میریختن؟ و وقتی به یک زن روستایی بگی که این چه وعظشه , اون بهت با حسی از لذت فراوان میگفت که با سرو وعظت حقت اینه که جرت بدن!!!ا روز به روز با دیدن جاهای مختلف ایران بهش علاقه مند تر میشم و روز به روز با دیدن رفتار بسیاری از آدمها بیشتر مطمئن میشم که اینا گوسفندن نه انسان . کسانی که خودشونو دست چوپون سپردن تا روز به روز خنگ تر شن وفقط بلد باشن احتمالا تو فصل جفت گیری یا هر زمان که مشکلی پیش اومد به جون هم بیافتن و دیگه عقلشون نرسه که غیر از خودشون و آدمهایی مثل خودشون به کس دیگه ای هم میشه معترض بود و تقصیر ما نیست.

Monday, September 11, 2006

هوم



من در آن بالاها
توانستم قدم بگذارم
بر همه چیز
حتا تو, حتا من
اما در زمین باز خواستم
همه چیز
حتا...ا

Thursday, September 07, 2006

ولگردها خود راه را نوعی وطن می انگارند


کتاب رو خریدم و شب بعد بازش کردم و ناگهان هیجانی شدید گرفتارم کرد و خودم هم نفهمیدم که چطور سالیان دراز بدون شعرهای این کتاب سر کردم.
برگ افتاد, نوشم باد: من زنده به اندوهم. ابری رفت,
من کوهم: می پایم. من بادم: می پویم
در دشت دگر, گل افسوسی چو بروید, می آیم, می بویم
سهراب


ولگرد

انسانهای مشکل
سرانجام راههای طولانی, بیتفاوت شاید
مسیر گرد آلود و محو
راهنما اما, موسیقی ماه
انسان باز آمده از راه
یا فرو رفته به خود
یا رها گشته و آواز خوانان
میگذرد
در همه حال مردمان خواهند گفت
او چرا اینگونه میگذرد؟ دیوانه
نیل
پ ن : و اما فردا و اولین پرش, پرواز در دماوند و من هیجان زده ام!!!هه

Saturday, September 02, 2006

دست اژدهای سنگی ای که منو قورت داد



غار و رودخانه و آشنایی غریبه و جمع دوستان همنورد ترکیبی خوشایند برای جمعه ای دلپذیر. شوق اولین پرواز و ناراحتی اولین دور خداحافظی برای باقیه هفته. سعی برای بهتر نوشتن خبر و مقاله و خوندن و کلنجار رفتن برای چگونه آغاز کردن زبان برای امتحان برای بقیه ی ساعات. موسیقی هم این وسطا چپیده و من به نظرم وقت کم دارم. جالبه اون جمله بود که میگفت هر چه بیشتر بدانی به نادانیه خود آگاهتر میشی. من به نظرم هر چه بیشتر زندگی کنی به کم زیستن خودت آگاهتر میشی.و من به نظرم وقت کم دارم.
پرنده ای گشوده بال در هوا , شکارچی در خلنگزار آماده, جوجه هایی در لانه, و کودکانی در کلبه, انتخاب میکنی که کدامین باشی؟ شاید تیر به خطا برود و او نا امید به کلبه باز گردد. باز انتخابت همونه؟

افق روشن
....
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو بدنبال آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که آخر هر حرف زندگیست
تا من به خاطر آخرین رنج جست و جوی قافیه نبرم
روزی که هر لب ترانه ئی ست
تا کمترین سرود, بوسه باشد
روزی که تو بیائی, برای همیشه بیائی
و مهربانی با زیبائی یک سان شود
روزی که ما دوباره برای کبوترهای مان دانه بریزیم...

و من آن روز را انتظار می کشم
حتا روزی
که دیگر
نباشم

احمد شاملو