Sunday, November 26, 2006

آش شل قلم کار




سردرگمم و گیج,
میترسم به پای خودخواهی گذاشته شود.
بسیاری از افکار و اعمالم
.همان طور که من نیز
, به پای خود خواهی میگذاارم
, بسیاری از افکار و اعمال رو.
هیچ نمییابم که گویای آیینم باشد



هوم مثل اینکه وقتی نگاهت به مسائلی حساس بشن همه جا میبینی. مسائلی که تو دانشگاه خودمون رخ میده و داده اونقدر فکرم رو مشغول کرده که قسمتی از زندگیم شدن و این ترم که دو واحدم هم تو علامه هست , مسائل اونجا رو هم داره برام پر رنگ تر میکنه. صبح توی روز آنلاین راجع به فوت یکی از دانشجویان علامه که گویا بیشتر به خاطر زیر بار مسولیت نرفتن مسئول آموزش اون دانشکده بوده خونده بودم. و امروز که وارد دانشکده شدم با دیدنپیام های تسلیت و سبد های گل و حراستی های دانشگاه فهمیدم دانشجوی همین دانشکده بوده و اون مسئول هم همون هاتفی فر که یک زن چادری شدیدا بداخلاق که در روز حذف و اضافه من رو درسته قورت داده بود و بعدا فهمیدم تقریبا پاچه تک تک دانشجوها رو گرفته و اخطارهایی که بهم دادن که طرف این یکی نرو قبلا رئیس بسیج دانشگاه بوده و الانم از اون اطلاعاتیهای خفنه که زور هیچ کس حتا رئیس قبلی علامه که خودش راستی بوده و سر مسائلی که با این داشته میخواسته عوضش کنه اما زورش نرسیده, هست. با بچه ها که صحبت میکردم میگفتن دیروز حال این دانشجو بد میشه و به دفتر هاتفی فر میرن و اون میگه من مسئولیت قبول نمیکنم و شما هم حق ندارین ببریدش بیمارستان ( بیمارستان دی دو دقیقه با دانشکده فاصله داره) و بچه ها با مادرش تماس میگیرن و ایشون با آمبولانس میاد ولی قبلش فوت کرده بود. دانشجویان از رئیس دانشگاه که به لطف الف نون یه آخوند دیگس میخوان که بیاد پاسخگو باشه که چرا دانشگاه تجهیزات کمکهای اولیه و فرد وارد نداره و غیره که طبق معمول که آقایون روحانی خودشون رو مبرا میدونن از هر گونه پاسخگویی به بنی بشر و تنها با خدا و ائمه صحبت میکنن نیومد و حالا گویا سه شنبه قراره بیاد. منم مخ استاد رو زدم و اونم کلاس رو بیخیال شد و اومدم خونه و باز اعصابم خورده که آخه زنیکه قلدری که قلدری برای یه نفر هم که داره میمیره باید قلدر بازی دراری؟!!!!

جمعه:
غار رود افشان اونقدرا جالب نبود, نه توش گیر کردیم نه خزیدیم نه فرود و صعود چندانی داشت, تنها نکته جالبش این بود که به جای این که رفتنه پایین ببریم بالا میرفتیم و در نتیجه برگشتنه پایین میومدیم. و هر کاری کردیم که بفهمیم این غار چرا رو به بالا میره نشد که نشد و احتمالا روایات در مورد این که یک غار حتما باید به اعماق زمین بره اشتباس. ولی باعث شد خلاف هفته پیش که داشتیم رو شنها ی کویر راه میرفتیم , جمعه روی برفهای منطقه فیروزکوه راه بریم و البته جمع دوستان بسیار لذت بخش و دوستی ای جدید ,لذت بخش تر. هوم یه کوه درست حسابی میخوام که توش از خستگی بمیرم, خسته شدم از این که چند هفته ایه خسته نشدم.!! هه هه مازوخیسم ندارم جان شما ولی هیچی توی زندگی مثل اون لحظه ای نمیشه که از خستگی داری میمیری و این باعث میشه از هر مسئله ای توی ذهنت رها بشی و چهار دست و پا میرسی قله و از اون بالا خط الراس ها و قلل اطراف و میبینی و دیگر هیچ.
سردرگمم و گیج,

وقت تمام است

رفقا وقت تمام است, تمام
مرده اندر گور
زنده ای پا برجا
داد باید
کار آنان انجام
با جنون دشمن
وقت کوشیدن نیست
می به خم دیدی کف
جوش می باید زد
بادم بادی سرد
...* جوشیدن نیست
تو بکن آنچه را باید و آنت شاید
ناروا گفتم گاه
روی ره می پاید
تا بماند بیمار
ناقص و بی اندام
رفقا وقت تمام است , تمام

نیما یوشیج

دارم این مقاله که راجع به اخلاقی بودن یا نبودن سقط جنینه رو خلاصه میکنم با توجه به این که بر اساس عقایدم از انسان و حقی که هر فرد برای تصمیم گیری بر بدن خود و مسئولیتی که در قبال انسانی که به دنیا میاره داره از موافقان سقط جنین هستم. به هر حال مقاله ی فوق العاده جالبیه برای هر فرد با هر نظری :
www.arashnaraghi.org

هوم میدونستم امروز روز خشونت علیه زنانه و باید یه گوشه ای احتمالا تو انقلاب تجمع باشه اما از اونجا که مدتیست از فعالیتهای ان جی او ای کنار کشیدم و بیشتر به فعالیتهای دانشگاهی چسبیدم با خبر نشدم که کجاست. نمیدونم چرا خودمم پیشو نگرفتم, با دو تا اس ام اس میتونستم بفهمم اما نخواستم, چراش بعضی جاهاش برام روشنه و بعضی جاهاش محو

Wednesday, November 22, 2006

وهم


وهم

و من با خواندن تنها سطری فهمیدم
که چگونه مردم و باز
نا آشنا
متولد گشتم, شوریده حال
...
در شب تاریکی
من به ماه می نگرم
چه نیاز است به سخن؟
چه نیاز است به دانستن زاویه ی دید؟
...
وهم من از انسان
خوشی ای اندوهناک
سکوتیست بی پایان
...

نیل

Monday, November 20, 2006

خوش باش که هر که راز داند


Rejoice, for he who knows truth
Knows that bliss begets bliss
Today arrives as witness to the long journey behind it
So have mercy, for a seeker must travel far in search of truth
Niyaz/ the hidden

Saturday, November 18, 2006

سفرنامه مصر و شن و موسیقی و ززوووووو




سرانجام باز گو کیستی
ای قدرتی که به خدمتش کمر بسته ام
قدرتی که همواره خواهان شر است
اما همیشه عمل خیر می کند.
گوته, فاوست
چهار شنبه شب به سمت مصر راه افتادیم. چهار تا از دوستانم و پسری فرانسوی از همراهان من محسوب میشدند و دیگر اعضای گروه هم که از همنوردان قدیم و جدید و دو سه نفری نا آشنا. مسیر طولانی بود و اگر اشتباه نکنم 12 ساعتی توی راه بودیم. از اونجا که یه سالی هست عادت بستن ساعت رو ترک کردم, دونستن زمان دقیق هر چیزی برام اهمیتش رو از دست داده و لذت بردن از زمان, جایش را گرفته. شب رو در جاها و حالتهای مختلف از چادر و ماشین و اتوبوس و بوفه اتوبوس و فرودگاه و پناهگاه خوابیده بودم که خوابیدن در کف مینیبوس هم بهشون اضافه شد و جدا که خیلی بهتر از روی صندلی بود و در طول شب جاها تعویض میشد. وارد مصر شدیم و خانه های گلی و تک و توک بادگیری که یاد آور یزد بود .کوله هارو گذاشتیم و راه افتادیم از کوچه باغهای روستا گذشتیم ودرختهای انار و نخلهای بلند که خوشه های خرما ازشون آویزون بود و برو بچ سنگ نورد دو قلقلک میداد که دراخت تولینگ هم کار کنند و اگه اشتباه نکنم درختهای مو با انگورهای خشکیده بهشون قسمتی از پوشش گیاهی اهلی شده ای بود که دیدیم. و به شنهای روان رسیدیم و چندین ساعت راهپیمایی با پای برهنه و ملق زدن از روی تپه ها و عکسها و محیطی با درخچه های کوتاه و در آخر هم نی زاری نسبتا بزرگ و آبی که در پای نیها جمع شده بود .پسری مصری راهنما, نی زار و به آتش کشید و گرچه آتش زیباس اما نیزار زیباتر و خوشبختانه زیبایی نیزار به آتش چربید و زود خاموش شد, خودش معترف بود که از پنج سال پیش آب خیلی کمتر شده و پوشش گیاهی داره از بین میره و بیابان گسترده تر میشه اما باز حرفهای بچه ها که میگفتند آتش نزن به کتش نمیرفت که نمیرفت و باز به آتش میکشید.سر آغاز بازی در تپه ای شنی. تا چشم کار میکرد شن روان بود و دورترها کوه هایی کم ارتفاع, باز کفشها رو در آوردیم و خط کشی کردیم و ززززووووووووووووووووووووووو.( البته اگه خوشبینانه نگاه کنی زو بود و تازه وقتی در دور اول که یار کشی شد و گروه ما باید زو میگفت و دیدم هر کی میره مثل فوتبال آمریکایی یکی پاشو میگیره و ناگهان تمام اعضای تیم مقابل روش شیرجه میزنن فهمیدم که بیشتر توی مایه های راگبیه و وقتی خارجیه صد کیلویی و دو متری گروه (( پسر فرانسوی که اسمش مهدی بود چون پدرش مرکشی بودو با این حال بچه ها دوست داشتن خارجی صداش کنن ولی این نشان از غریبگی نبود بلکه خیلی هم با همه جور شده بود و همه دوستش داشتند.))هم روی سر خودم فرود اومد مطمئن شدم که این زو راگبیه و خیلی متفاوت از اون چیزی که سالهای سال پیش توی راهنمایی بازی میکردیم.) و اتفاقاتی رخ داد که از خنده مردیم و فوق العاده بازی باحال بود. البته تعدادیمون دچار سوانح کوفتگی له شدگی و سرپرست گروه دچار سانحه شدید جر واجرشدن پیرهن در حدی که هر بار وارد زمین میشد قسمتی از بلیزش در دست کسی جا مونده بود شد اما انقدر تمام اینها خنده دار بود که گذشت زمان رو حس نمیکردیم.تکنیکهای زو راگبی اندکی با زوو و راگبی متفاوته مثلا من رفتم زو بگم که یکی ازقول بچه های گروه (هه هه در بازی بعدی لقب خرس مهربون رو گرفت) منو با یه دستش از زمین بلند کرده بود و من توی هوا دست و پا میزدم و میگفتم زوووووووووووووووووووو دومیشم این بود که باز تو زمین داشتم میگفتم زو که یکی پامو گرفت و انداختم زمین و من داشتم با زور خودم رو به خط خودمون میرسوندم و زووو میگفتم که یکی دیگه از رفقا یه تکنیک عجیب زد و یه راست نشست رو کلم و منم صورتم یه راست رفت تو شن و زوووو پوپ غط شد . انقدر هیجان بازی بالا رفته بود که تا تاریکیه هوا همون وسط شنهای روان به بازی ادامه دادیم و حتا نرفتیم از غروب زیبا با آسمون قرمز عکس بگیریم و حتا روح خبیث سرگردان در کویر های خشک و بی آب و علف هم دست از سرگردونی کشیده بود و به ما پیوست. شب کویر اومد و سرما , دو اتاق توی حیاط مربع شکل. بعد همراه با تنبور و سه تاری رفتیم توی کویر و با هیزم هایی که جمع کرده بودیم آتشی درست کردیم.آسمون پر ستاره و بدون ماه و شهاب هایی که گه گاه رد میشدند, صدای تنبور و سه تار و آواز هایی که یا تک خوانی بود یاگروهی. ساعتی گذشت و خستگان به روستا برگشتند و خوابیدند. منم که نشسته بودم کنار آتیش و نمیدون چه مدت خوابم برد که وقتی چشامو باز کردم دیدم حدود پنج نفر موندیم و آتشی رقصان. و اینجا گه گاه صدای تنبور بود و بویه و گه گاه سه تار بود و سعید و گه گاه همه با هم. از همه بیشتر آهنگ نوایی بهم حال داد که پنج نفری خوندیم و بعضی جاهاش رو بویه تنها خوند و عالی بود. آتش و صدای ساز, گروه کوچکی که برای رصد ستاره ها و شهاب بارون اومده بودند رو کنار ما کشوند و اونها هم بیخیال ستاره ها شدند و ما رو همراهی کردند در موسیقی و آتش و صحرا.ساعتی از نیمه شب گذشت و سرما شدید.یواش یواش در فکر برگشتن به روستا بودیم که این گروه دعوتمون کرد به رصد ستاره ها. خلاصه چند تا سحابی رو گرفتند و ما تک تک رفتیم پشت تلسکوپ و نگاه کردیم و توضیحاتی که میدادند و چند عکسی که با ما در کنار آتیش گرفتند و ما برگشتیم و هنوز کامل در کیسه خوابم حلول نکرده بودم که خوابم برد. صبح مقداری با روستاییها معاشرت کردیم و انصافا مردمان خوب و مهربون و مهمان نوازی بودند. بسیار مشتاق گفتگو و درد دل از کم آبی و مهاجرت فرزندان و غیره. بعد خور و از اونجا بازگشت. در راه دامغان بودیم که کامیونی که از جاده خارج شده بود رو دیدیم و ایستادیم در سمت دیگر جاده راهی نمکی از وسط کویر مارپیچی میگذشت و اگه ورقه ی روشو میکندی زیرش بلورها نمک و میدیدی. بعد توی مسیر بازگشت هم که کلی بازی کردیم از مافیا و گل یا پوچ و بازی های اختراعی و غیره. واقعا گروه خوبی بودیم خیلی بهمون خوش گذشت و همه با هم از هم خوشمون اومد و کلی از خودمون تعریف کردیم.و باز مثل همه مواقعی که از سفری وحشی باز میگردم دچار خود فرو رفتگی و حس آزار از سرو صداهای اضافیه موجود در خانه و شهر و دانشگاه به کامپیوترم پناه آوردم. حسی که باز گفتنش تکراریست اما هر بار حس کردنش تازه تر و قوی تر از قبل
نون: ازلی ترین خدای مصر به معنای آب و نمایانگر آشفتگی و تاریکی. ( خوبه مدتی به ازلی ترین جایگاهم برگردم

Wednesday, November 15, 2006

مصر و پشکل ... ماندگار

خوب فردا شب پیش به سوی مصر, تعریفش رو خیلی شنیدم و یکی از نقاط ایران بوده که از وقتی اسمشو شنیدم همیشه دوست داشتم برم و اونجا محتمل است که به یکی از آرزوهای دوران کودکی که همانا شتر سواری بوده برسم. و همانا که پشکل شتر از زیبا ترین پشکلهاست و گرد و بسیار براق. هوم امیدوارم مثل دفه قبل جو کویر منو نگیره و باز نصف شب توهم نزنم البته شایدم امیدوارم بگیره چون هر وقت یاد اون دفه میافتم از خنده غش میکنم. هوم یه سال گذشته از اون سه روزی که تو کویر بودم و هنوز اون خواب یه ساعته روی تپه های شنهای روان بعد از دیدن طلوع خورشید و پرتاب شدن به سمت پایین تپه, روی شنهای خنک بازمونده از شب در زیر و خورشید گرم و دلچسب صبح که سرمای رسوخ کرده در طول شب رو از تنمون خارج میکرد یادم نرفته. و گرچه این بار هم با همون گروه میرم اما به نظرم از همسفران فقط همون دو هم چادریم این بار هم باشن البته این بار من نه نفرم.
واه واه دیشب مامانم داشت چهره های ماندگارو میدید که دیدم این مرتیکه گاو عمید زنجانی رئیس فلان فلان شده دانشگاه تهران مرتیکه آخوند هم چهره ماندگار شد.!!!! البته اگه یه جور دیگه نگاه کنی انقدر گند زده به دانشگاه که چهرش ماندگار شه

در دل آبها
تخته سنگی بود
جان شیرینم میرفت, می نشست بر او
تا به او درد دل کند
تنها به زمین
رازهای خود می کویم
چون هیچ کجای جهان
محرمی نمی یابم
هر روز بامداد
از اکلیل کوه پرسانم درد عشق, دوایی دارد؟
من از آن میرانم

لورکا

Sunday, November 12, 2006

بجنبید که جنبیدن نکوست


خوب این طور که به نظرم میاد فراکسیون زنان توی دانشگاه با جلسه امروز راه افتاد.بالاخره بعد از یکی دو ساعت بحث توی انجمن علوم اجتماعی با بچه هایی که این ور اونور همدیگرو دیده بودیم اما اکثرا نمیشناختیم به این نتیجه رسیدیم که میتونیم از این پتانسیل قوی استفاده کنیم و یه نقطه عطف بین جنبش دانشجوئی و جنبش زنان به وجود بیاریم. از اونجا که هر کدوم در جایی فعالیت کرده ایم یا هنوز هستیم و اونجا هم به تحقیقات دانشجویان مطالعات زنان دسترسی داریم و هم امکاناتی که دفتر تحکیم و فراکسیون دموکراسی خواهان دانشگاه تهران میتونن در اختیارمون بزارن و بر پایه ی تجربیات و مطالعات خودمون به نظرم اگه درست پیش بریم میتونیم کار قوی ای رو ارائه بدیم. البته اگه از سد شکل گیری سازمانی اولیه و بحث های طولانیه آشنایی با عقاید همدیگه بشه سریع رد شد که بر اساس دیدگاه من فایده ی چندانی نداره. اگه میخوای کار کنی که شروع کن وگرنه تا میفا خالدون اعتقادات همدیگرو به چالش کشیدن که نکنه یه وقت بعدا مشکل پیش بیاد هیچ فایده ای ندارد.
سالروز آزادی بیان به لطف سنتی های انجمن اسلامی به مفتضحانه ترین شکل و بدون کوچکترین آزادی بیانی تو فنی پایین اجرا شد. آرمین با سخنرانیش که به نظرم انقدر که دولت الف نون اسم حوزه و دانشگاه رو با هم آورده اینم اشتباهی فکر کرده بود اومده حوزه سخنرانی و هی آیات قران میخوندو قصه ملائک و آدم وحوا تعریف میکرد. اونم از کولائی که تقریبا همین روش رو پیش گرفت و بچه ها خودشون رو کشتن که 5 دقیقه از وقتش رو بده برای تریبون آزادی که اجازش داده نشده بود و او هم نداد که نداد و بعد هم گفت با تریبون هیچ کدوم از مشکلاتتون حل نمیشه و.... و بعد که بچه ها از آغاجری قول گرفتن چند دقیقه از وقتش رو به تریبون آزاد اختصاص بده اون دختره ابله که مجری این خیمه شب بازی بود و کارش رو هم خیلی خوب بلد بود ختم جلسه رو اعلام کرد و نفهمیدیم چی شد که نه کدیور نه آغاجری صحبت نکردن و هیچ تریبون آزادی نیز برگذار نشد که نشد.
هوم کاملا مشخصه که طرفدارای دولت تو دانشگاه حالا با هر اسمی از بسیج و حزب الله گرفته تا سنتی انجمن اسلامی و غیره دارن شدیدا سازماندهی و آموزش دیده میشن و همین که میگن با سلاح طرف مقابل سعی کن از بین ببریش در پی هر اغتشاش دم از دموکراسی و پرسش نظر جمع میزدن. جمعی که مشخصا بیشتر افراد خودشون بودند. و البته در مقابل ما هم داریم یواش یواش قوانین رو از ریشه یاد میگیریم که خیلی هاش واقعا از بنیاد خراب است و به بحث کشیدن قانون اساسی کشور و کاستی ها و اشتباهات فراوونش میتونه منجر شه به زیر سوال بردن همه چیز.

در آن دوران
در ایرانشهر
همه روزش چو شبها تار
همه شبها ز غم سرشار
نه در روزش امیدی بود
نه شامش را سحرگاه سپیدی بود
نه یک دل در تمام شهر شادان بود
خوراک صبح و ظهر و شام ماران دو کتف اژدهاک پیر
مدام از مغز سرهای جوانان
این جوانمردان ایران بود
جوانان را به سر شوری است توفانزا
امید زندگی در دل ز بند بندگی بیزار
و این را اژدهاک پیر میدانست
از اینرو بیم و هراسش از جوانان بود

حمید مصدق

Tuesday, November 07, 2006

نکات این هفته


هوررااا سنگ. هوم عضو تیم سنگ (ته یونی) دانشگاه تهران شدمو از دیروز تمرینامون شروع شد. هوم تمرین روی دیواره ی قشنگ با اون همه گیره ی هلو ی تربیت مدرس خیلی فرق داشت با سنگهای سخت و طبیعی با محیط باز و پر انرژی کوهستان.
هوم, توی اون کتابه یه جمله ی خدا بود: احتمالا همین چند دستگی بود که سیستمی به قدر کافی منعطف ایجاد کرد که در آن گروه های زنان میتوانستند قد علم کنند. ( چند دستگی به نظر من سازنده تر از یک دستگیه که منجر میشه به دیکتاتوری.)
گفتگو و بحث بین گروه ها میتونه سازنده باشه به شرطی که افراد جنبه و شعورش رو داشته باشن. کافیه یه نفر شروع به فحاشی کنه و در نتیجه نفر مقابل هم به مقابله به مثل بپردازه و رفقای هر کدوم از اونها هم به حمایت دوستشون بپردازن تا بیا و ببین تا کجا میرود.
در نتیجه منم مجبورم در اعتراض به یکی از مقالات وبلاگ 19 بهمن رفقا بگم که کار اونهایی که به اعتقاد شما آه و ناله ی حقوق بشری میکنن خیلی برای جامعه ارزشمند تر میتونه باشه از توهمات انقلابی و جو تخیلی افکار شما.
هوم بعضی وقتا همچین هر چی میخوای جلو پات قرار میگیره که شک میکنی نکنه دست این ذرات ریزی که تو آسمون میبینی و از هر کی میپرسی که اونم میبینه یا نه بهت میخنده, تو کاره.
پ ن عکس: وقتی دارید سنگ نوردی میکنید مواظب باشید حمایت چیتون قالتون نزاره وگرنه اینطوری مجبورید برگردید بگید پس کجاس

کودکیت در مانتون

...
هنجار عشق دادمت-مرد آپولون
گریه ها وبلبلی شوریده
اما- سبزه ویرانه! اشتها میکردی
به خوابهای دودل, زود گذر
انگاره روبه رو, روشنایی دیروز, نشانه و رد بخت!
کمربند تو, شنهای بی قرار
تنها چشم به راه رد پاهایی ست
که بر نمی آیند
باید اما به گوشه کنار بگردم
پی روح ولرم بی توی تو, که تو را فهم نمی کند
با درد آپولون بی حراک
که از او شکسته ام صورتکی
که تو بر رو داری
...
لورکا

Saturday, November 04, 2006

همین


هوم یکی از مشکلات اصلی ما اینه که توی زمینه های مختلف که مقالات موضوعی نوشته میشه یا به بازگویی از خارجی ها میپردازیم یا اگه خودمون مینویسیم تنها وضع موجود مثلا در اقتصاد, وضعیت فلان گروه سیاسی, یا مسائل زنان وغیره را شرح میدیم و هیچ جا راه کاری ارائه نشده. ممکنه همین آگاهی از وضعیت بسیار روشن کننده باشه اما برای پیشرفت باید به مساله دوم پرداخت. زیرا با ارائه راه حل, نقدها ی سازنده و نه صرفا تخریب کننده شروع میشه و شاید این طوری بشه دامنه ی تضادهای اندیشه های مختلف رو کم کرد و حداقل به یک پلورالیسم معقول (J) )رسید. یعنی یه حداقلی که همه ی گروه ها به اون معتقد باشن و با پذیرش اون بتونن به فعالیت بپردازن. اصل اولیش هم اینه که هیچ گروهی با گرایش مذهبی یا سیاسی یا هر گرایش خاص به کل جامعه احاطه پیدا نکنه چون در این صورت قطعا از قدرتش برای محدود کردن آزادی گروه های دیگه استفاده خواهد کرد که این محدودیت در آزادی منجر میشه به بی عدالتی.
هوم فکر نمیکردم ساعت 6 صبح هم ممکنه برنامم تغیر اساسی کنه و وقتی از خونه به قصد رفتن به قله خلنو با گروه کوه خودمون از خونه خارج میشم یه ساعت بعد با بچه های ریاضی شریف با مینیبوس توی راه ایگل باشم! بالاخره مافیا هم بازی کردیم
و تو هرگز نخواهی دانست
که چه خواهد شد
از کجا خواهی گذشت
و که را خواهی دید
در میان این همه راه

Wednesday, November 01, 2006

اینا افکار منه یا چنار؟


هوم فکر کنم برای اولین بار بود که یه سمینار راجع به انقلاب فرهنگی گزاشتن. دوشنبه توی دانشکده حقوق که محمد ملکی تقریبا وقایع تاریخیشو گفت و یه یارو راستی به نام جعفر پور که عضو شورای انقلاب فرهنگی هست و ناصر زیبا کلام هم که به قول خودشون پنبه انقلاب فرهنگی رو زد. خمینی هم توی یه نوار گه گاه که ضبط حال میکرد پخش کنه یه چیزایی از پیامی که برای بازگشایی دانشگاه بلغور کرده بود پخش میشد. به نظرم جلسه ی جالبی بود به هر حال شنیدن وقایع و تفسیرهای مختلفش از دستندر کاراش میتونه خیلی چیزا رو روشن کنه. هوم این که خمینی اینو گفته بوده و چند ماه بعد عکسشو گفته و عمل کرده. این که سروش توی انقلاب فرهنگی نقش داشته و حتا در اخراجها , اما الان چهره ای متفاوت داره. یه سوال که همیشه پیش میاد که زرافشان چطور انقدر راحت حرفهاشو میزنه اما کسی کاری باهاش نداره البته فقط راجع به وقایع قدیم انقدر رک صحبت میکنه ودر مقابل کارایی که الان در دست اجراست کم پاچه خواری حکومت و نمیکنه. و حرفهای بی سرو ته جعفر پور که به حق مثل احمدی نژاد بی ربط جواب میداد.
از این شماره ی نشریمون خوشم اومد اما به نظرم توی مقالات تئوریکش بیشتر باید به لیبرالیسم بپردازیم. و البته شعر روی جلد هم انتخاب خوبی بود
در تمام شب چراغی نیست
در تمام شب نیست یک فریاد
ای خداوندان شب پیمان ظلمت دوست
از بهشت گندتان ما را جاودانه
بی نصیبی باد
باد تا فانوس شیطان را بیاویزم
در رواق هر شکنجه گاه این فردوس ظلم آیین
باد تا شبهای افسون مایه تان را من
به فروغ صد هزاران آفتاب جاودانی تر کنم نفرین
هوم این ترم دانشگاه برام مثل همیشه نیست. یه حس دیگه دارم نسبت به همه چی و همه جاش معترضم اما دوسش هم دارم وارد جریانات فکری ای کردتم که هیچ جای دیگه مجال ورودش نبود.
پ ن: به پلورالیسم معقول معتقدم, اما در کنارش هیچ گروه مذهبی ای رو نمیتونم تحمل کنم حتا مذهبیان بی دین رو که بیدینی رو ترویج میکنن. چون باز اینها هم دارن یه چیزی رو ترویج میکنن حتا اگه تفکر منم باشه
و اما توی شب ساختمونای بلندو که نگاه میکنی و چراغهایی که دو سه تا درمیون روشنن و پشت بعضی از پنجره ها یکی وایساده سیگار میکشه, یکی داره رد میشه و یکی دیگه تلویزیون میبینه. یه عالمه زندگی جریان داره و توی این فکری که زندگیه این همه آدم دوروبرت چطور میگذره؟ چه دغدغه هایی دارن و چی خوشحالشون میکنه و اصلا این همه که چی؟ اگه بگی که معلوم شه آخرش کی میره بهشت و کی میره جهنم که خودم یه گلوله تو مخت خالی میکنم. اما به نظر خودم همه جزئی از یه زندگی پیوسته هستیم که قسمتیشو به جلو میبریم و پیشرفتش میدیم تا کامل شه. خوب کامل شد چی میشه؟ حالا که چی که کامل شه. ر چی میگزره افکارم بیشتر شبیه این چنارای بالا در هم تنیده میشن اما رد شدن از اغتشاش رو دارم یاد میگیرم