Tuesday, November 29, 2005

عصیان

ای دریغا لحظه ای آمد که لبهایم
سخت خاموشند و بر آنها کلامی نیست
خواهمت بدرود گویم تا زمانی دور
زانکه دیگر با توام شوق سلامی نیست

..................................................

ای خدا ای خنده مرموز مرگ آلود
با تو بیگانه ست دردا ناله های من
من تو را کافر ترا منکر ترا عاصی
کوری چشم تو, این شیطان خدای من


عصیان (خدایی) فروغ

Monday, November 28, 2005

من گیج من اوتولی

نمیدونم چرا ذهنم انقدر خسته شده فکر کنم یه کم از مشغولیاتم رو باید کم کنم.اما کدومشو؟ دانشگاه وانتشارات و کتاب و مبلاگ گردی وکافه نشینی و ویستا وشعر و پیانو وانگلیسی و کوه و اسکی و فلسفه و سیاست و فمینیسم و سیتنیسم ومقاله نویسی یا خوردن و خوابیدن وبازی با زورو گربه پشمالوی زشتم و حموم و مهمونی؟
من شدیدا به مجسمه تراشی با چوب علاقه دارم کسی میدونه چه جوری باید شروع کنم؟هوم عقل میگه وقت نداری اما حالا یه کاریش میکنم استعداد فوق العاده برای پیدا کردن وقت برای کارای مورد علا قه دارم مثلا شاید بتونم یه کم از وقتی که برای جم کردن اتاقی که هیچ وقت جمش نمیکنم بزنم و به همون اتاق یه مقدار تراشه چوب هم اضافه کنم. هوم فکر خوبیه

Sunday, November 27, 2005

ابوالهول

چندی ملول از خود شد
چندی است راه های رفته را می جوید
و تازگی ها باز هم
شیفته نرفته ها شده
..........................
در نهان سوخت
نه از باورش
بلکه از جسارتی که دیگر نمی یافت
برای بی باوری


دیری در قفس ماند
ان گریزپا
دیری می هراسید
از زندان بان چوب به دست
اکنون هراسان به راهش می رود
هر چیزی او را کله پا می کند
حتا سایه یک چوب دست
نیچه - اکنون میان دو هیچ

Friday, November 25, 2005

تصویر

باز هم
آینه ی خاکی این خانه سرد
روبه روی چهره خسته ام قد بر افراشته است
با دستی خالی خاک ان را ریختم
قدمی به عقب برداشتم
آری باز هم
افکارم چون کابوس تاریک شبهای خیال
در درون تصویر ان آینه می رقصیدند
من در آن آینه
سوی خود نگاه میکردم اما
تصویری مبهم از شیطان و خدا را دیدم
من در آن آینه
اما
...
دیگران تنها صورتک را دیدند
nil

Wednesday, November 23, 2005

مانیفست

هر چه از شعر و مقاله و غیره که در اینجا مینویسم از عقایدم است اما هیچ مسولیتی در قبال انها قبول نمیکنم چون هر روز ممکنه تغیر کنند.من مرزها و محدودیتهای فکرم رو پاک کردم و میگویم هر که چنین نکند ابلهی بیش نیست چون پایبندی به یک مکتب فکری تعصب می اورد و تعصب کوری!

"زمان منتظر هیچ کس نمیشود. خوب بودن کافی نیست بخت دگرگون میشود و خباثت هیچ شفیعی را به حضور نمیپذیرد." ماکیاولی

در روم الهه بخت دختر ژوپیتر بود و مردم به درگاه او دعا میکردند.
چون من هیچ اعتقادی به بخت ندارم.fuck her

Sunday, November 20, 2005

منظومه بود و نبود

نگاهم از پس چوب سازم
خیره مانده به ته شهر شلوغ
مینوازم نت این منظومه بود و نبود
حال انقدر دیده ام و میدانم
که بیاندیشم بر بودو نبود
و در این زولیدگی افکارم
و به اندازه ارزش رگبار, در دشت بی اب و علف
می دانم,فریادها می ارزند
کاش می توانستیم­_ می گفتیم
کاش می دانستند
مردم قصه من
که به جای نان
بر سر شاه پر تزویر می توان فریاد زد
چون اگر عادل بود
این همه ظلم و جنایت _ فقر و نکبت
ریشه هایش را سخت, بر گلوی مردم قصه تلخ
نمیپیچاند
اری کاش می توانستیم می گفتیم
کاش می دانستند
nil

Saturday, November 19, 2005

فروغ

رمیده – اسیر – فروغ

گریزانم از این مردم که با من
بظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند
برویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی ان دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بد نام گفتند


نا اشنا – اسیر – فروغ

اه از این دل اه از این جام امید
عاقبت بشکست و کس رازش نخواند
چنگ شد در دست هر بیگانه ای
ای دریغا کس به اوازش نخواند



افسانه تلخ – اسیر – فروغ

به او جز از هوس چیزی نگفتند
در او جز جلوه ظاهر ندیدند
به هر جا رفت در گوشش سرودند
که زن را بهر عشرت افریدند


گریز و درد – اسیر – فروغ

رفتم که گم شوم چون یکی قطره اشک گرم
در لا به لای دامن شبرنگ زندگی
رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم ز کشمکش و جنگ و زندگی
-
ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعله اتش ز من مگیر
میخواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر

زمزمه

چه زمان می گذرد؟
ز لحظهای که هزارتویم را وارد شدم و بعد
گم گشتم
و دیگر ندیدم جز راهها و سردرگمی خویشتن را
چه زمان می گذرد؟
خسته اما شاد از خویشتن خویش
زمزمه ی راهم را میخواندم:
و تو هرگز نخواهی دانست
که چه خواهد شد
از کجا خواهی گذشت
و که را خواهی دید در میان این همه راه
چه زمان می گذرد.
حال می دانم
که چه احمق بودم
اخر,همه ان زمزمه را می دانند
nil

Thursday, November 17, 2005

تنها

کلاغ از لب بوم نقاشی من پر کشید
اینه ی جیبی از دستم افتاد و شکست
اری من زندگی ام را
روی تنها بوم نقاشی این شهرودیار نقش زدم
وبه تو دادم و بعد
گفتی زیباست
اینه ی جیبی از دستم افتاد و شکست
من در پس لایه ای از نقره ناب
پنهان
می خزیدم در پناه تاریکی کوچه های این شهر و دیار
ولی اخر
اینه جیبی از دستم افتاد و شکست
و در این هنگام
من به اطراف خود نظری افکندم
و بر خود لرزیدم
اخر,دست هر ادم شهر
اینه جیبی پر رنگ و نگاری دیدم
من به خود لرزیدم
اخر به هر که رسیدم
فقط خودم را دیدم
اری من تنها در میان اینه ها

Wednesday, November 16, 2005

مترسک ها

اسمان ابری رعدی زد
زیر ان نور دیدم
هیچ ,
جز ان که
مترسکها در میان باد میرقصیدند
بر سر قبر اندیشه ما ادمها
ادمهایی چو علف روییده
روی اوار خیال
بی هیچ اندیشه و احساس بودن
میرقصند با وزش بادی خودخواه
کلاغها از دور میخوانند
علف های هرز روییده
از ترس بزرهاشان می ارامند
اما زیر سایه ی مترسکی پوشالی
گلهای کوچک, زیبا
چه سود اما
چه زود میخشکانندشان
علفهای هرز روییده
nil

من خودخواه

ازین به بعد حرفام و فقط با شعر میزنم اگه فهمیدید که از جنس همیم ور نه میتوانید به درک واصل شید هاها

Monday, November 14, 2005

مهرورزی

مسخره بازیهای اقای الف نون به دانشگاه هم کشید .دارن در انجمن اسلامی ها رو هم تخته میکنن .اون وقت دیگه یه بسیج میمونه و دانشگاهی بزرگ برای قلدر بازی و وحشی بازی.تو اعتراض دیروز که تو حیاط دانشگاه بود گفتن اگه الان اعتراض نکنیم از فردا جلو در دانشگاه سر همه چادر میکنن حتی سر پسرها. البته به نظر من به هممون از این چشمبندها که به اسبای کالسکه میزنن تا فقط جلوی دماغشو ببینه و رم نکنه میزنن.دیگه انقدر همه چیز به طور واضح افتضاحه که فقط دو راه برای اروم نگه داشتنمون مونده .یکی چشمبند و یکی دعوت به مهرورزی هاهاها .هر کی پول داره بره دلار بخره به زودی ارزش پولمون اونقدر بالا میره که به درد فین کردن هم نمیخوره تالار بورس هم میشه مکانی برای مهرورزی

Sunday, November 13, 2005

چارچوب

من که هستم؟
ادمی تنها نشسته
خیره انگارم بر این دنیا
دل و اندیشه من
خواهان رستاخیز چارچوب منند
خودشکستن ایین من است
چارچوب خرد و
من بی شکل
اواره ی شبهای خیال
گسترش خواهم یافت
چون سایه های خفته در گاه غروب
من بی شکل خواهم مرد
زیر سنگینی شب بی مهتاب
چارچوبم را خود سوزاندم
خاکسترش
حاصلخیزی افکار من است
nil

Thursday, November 10, 2005

شادکامانه و کودکانه

یه شب خوب مثل امشب که شامل کافه78 با یه دوست اشنا و یه غریبه اشنا و یه شراب دوست داشتنی در اتاقی گرم و نیلوفری که گه گاه به فکر فرو میرفت و بعد رانندگی تو خیابونای خلوت تهران با کله کمی گرم وهوای نیمه ابری یاداور بارونی دلپذیر و نشستن خوابالود پشت کامپیوتر و ثبت کردن لحظاتی که شامل هیچ اتفاق خاصی نبودن اما حس خوبی رو توت به وجود اوردن گوش دادن به اهنگای مورد علاقه و حس ارامش و بی خیالی که مدتها در انتظارش بودی و دیگر هیچ...

Sunday, November 06, 2005

بی نام

امروز به این فکر میکردم که دارم توی یه دنیای کثیف پر از انسانهای پست و سطحی زندگی میکنم اما بعد دیدم خودم هم یکی از اینهام منتها مثلا از مدل روشنفکرش. به نظرم عمیق نگاه میکنم گاهی توهم میزنم که هنرمندم و تمام اینها باعث میشن دیگران رو کوچک ببینم و رفتاری گاه توهین امیز داشته باشم پس میبینی منم با اون پست فطرتای تو خیابون که به خودشون اجازه میدن چون تو در راستای اعتقادات بی ربط انها با دنیای خودت قدم بر نمیداری هر رفتاری که دلشون بخواد باهات داشته باشند و تمام ساختار قدرت هم پشتشونه فرق چندانی ندارم! تفاوتم اینه که پشت من فقط اراده و افکار خودمه اما اینها تا چه حد میتونن شکننده باشند؟

بی نام

ما در این تاریکی
کورکورانه قدم از پی قدمی دیگر بر میداریم
و نمی اندیشیم
قدم دیگر ما را به کجا خواهد راند
درته چاهی عمیق؟
nil