Sunday, May 28, 2006

پیش به سوی مزرعه ای در گنبد. پیش به سوی ترکمن صحرا و هجوم حس خوبی که اون زمونا با خوندن آتش بدون دود نادر ابراهیمی از ترکمن صحرا توم بوجود اومده بود و با وجود امتحانها نتونستم از همراهی رفقا توی این سفر خود داری کنم. گرچه این بار تعدادمون از مسافرتهای معمول با دوستان بیشتر , اما میرم که تا آخرین حد ممکن گم بشم البته دوربین جدیدمو با خودم میبرم و عکس گمگشتگی هام و اگر شد شعر گمگشتگی ها.
باز هوس یکی از شعرای قدیمم و کردم

زمزمه
چه زمان می گذرد
ز لحظهای که هزارتویم را وارد شدم و بعد
گم گشتم
و دیگر ندیدم جز راهها و سردرگمی خویشتن را
چه زمان می گذرد؟
خسته اما شاد از خویشتن خویش
زمزمه ی راهم را میخواندم:
و تو هرگز نخواهی دانست
که چه خواهد شد
از کجا خواهی گذشت
و که را خواهی دید
در میان این همه راه
چه زمان می گذرد.
حال می دانم
که چه احمق بودم
اخر,همه ان
زمزمه را می دانند

nil

Saturday, May 27, 2006

دانشگاه

وقایع دانشگاه مثل یک فیلم اکشن جلوی چشممن فقط تفاوتش اینه که خودم و دوستام هم جزو بازیگراشیم.انقدر ذهن من حداقل شلوغه که تمرکز ندارم. امروز تجمع آرومی در حقوق برگزار شد فردا قراره در فنی باشه و هر روز توی یک دانشکده .امروز کسایی که کنارم بودن یکی سرش شکسته بود و یکی دستش کبودو .... شاگرد اول مدیریت بازرگانی هم که همچنان پس از خوردن آجری که نیروی انتظامی به داخل کوی پرتاب کرده بود به سرش توی بیمارستان به سر میبره و.... در جلوی دانشکده ی حقوق روزنامه ی کیهان به آتش کشیده شد به خاطر تمام اون جفنگییاتی که به دانشجو نسبت داده بود. سخنرانی دوستان و بعد سخنرانی فاشیست های دانشگاه ( بسیج) . و حالت پرسش و پاسخی که به وجود اومد گرچه ناراحت کننده اما جالب بود. حداقل تمرین کنترل کردن خود بود. جالبه که این فاشیست ها هم بالاخره حرف زدن و نه صرفا چماق کشیدن و هوار زدن را هم یاد گرفتن. نمیدونم احتمالا تصادفی بوده اما یکیشون که داشت سخنرانی میکرد در حالی که مستقیم به من که روبه روش وایستاده بودن نگاه میکرد وسط حرفاش حرفهایی راجع به خورد شدن عینک توی صورت یکی از دانشجوها و اینها هم گفت. آقا همین جا میگم اگه به عینک من چشم داری به شخصه ریختن خونتو واجب میدونم چون یه ماه از خورد شدن عینک قبلیم که البته تقصیر خودم بود نمیگزره و این عینکم نو و به این راحتیها ازش نمیگزرم.
جالب بود که این فاشیست ها از یه طرف عکس همه ی بچه ها رو به عنوان خرابکار به در و دیوار زدن. مثلا عکسهایی از افراد خاص که جلوی حقوق گرفته شده اما به شلوغی دانشکده ی ادبیات نسبت دادن و غیره و از اون طرف بعد از گفتن همه حرفهای مسخرشون, حمله ی نیروی انتظامی رو هم محکوم میکنن و بعد میگن ما هم از شماییم. معلوم نیست چی توی سرشون میگزره.
جواب دوستان به سوالهای اونها هم خوب بود و آخرش بعد از پرسش و پاسخ نسبتا طولانی گفته شد ما اینجا جمع نشدیم که جواب سوالهای کسی رو بدیم ما جمع شدیم که اعتراض خود رو بین کنیم و خواسته های مشخصی هم داریم که اولیش استعفای حاج آقاست. تا به نتیجه رسیدن این درخواستها اعتراضات ما هم ادامه پیدا میکنه.
دو هفته دیگه امتحاناست و باید درس خوند.
یه مساله جالب دیگه هم اینه که من و امثال من که تا حالا این همه باخودمون درگیر بودیم داریم یواش یواش زندگی با اهداف جمعی رو هم تجربه میکنیم. چیزی که عمرا از خویشتن انتظار نداشتم.


چوب

قطعه چوبی در دست
نقش آشفتگی روزهایم را روزی
می تراشم بر آن
ولی اکنون تنها
در پی یافتن یک هیچم
هیچم را گر توانایی,
معنا بخش
نیل

Tuesday, May 23, 2006

و تمام


هوم حس غریبیست, باز هم یه رفتن دیگه.این بار قدیمی ترین دوست صمیمی. یه رفتن دیگه یکی دیگه این بار به ایتالیا . حس غریبیست بخصوص اگه کسی باشه که هر چقدر هم دیر ببینیش و کم, اما حضورش از همه ی آدمهای هر روزت بیشتر باشه.
با من اکنون چه نشستن ها خاموشی هاست
با تو اکنون چه فراموشیهاست
امروز خدافظی کردیم و توی این دو ساعت چقدر خندیدیم.


..........................................................
تجمع دو شنبه خوب بود. شعار و سرود و رژه حس زنده بودن و اعتراض برای آزادی رو زنده کرد.
بالاخره چشممون به جمال بیانیه مون در سایت گویا هم روشن شد. هم قطاران نشریه ایم چه پر شور بالا پایین میپریدند. در تریبون آزاد هم حرفهای خوبی زدند. همه هم میگفتند توروخدا مثل دفه های پیش نزارید امروز این تجمع تموم شه و بره تا چند وقت دیگه که باز یه اتفاق دیگه میافته. تعداد آدمها هم بیشتر بود و بعد که حرکت کردیم و جلوی هر دانشکده ایستادیم و شعار دادیم و سرود خوندیم بیشتر و بیشتر هم شد.


.........................................................
اما میبینی که طوری به همه سخت گرفتن و میگیرن که همه دارن میرن و میخوان برن وباز هم رفتن.. من هم یه روز میرم و تمام
سیماب صبحگاهی
از سر بلند ترین کوه ها فرو میریخت
گفتم
...برخیز و خواب را
... برخیز و باز روشنی آفتاب را


حمید مصدق

Saturday, May 20, 2006

چوب

جالبه هر چقدر بیشتر رفتارت خلاف انتظار مردم باشه بیشتر ازت دور میشن و بیشتر هم بهت توجه میکنن. یه جورهایی توی یه قاب شیشه ای میزارنت که هم گازشون نگیری هم بتونن کاملا حرکاتت رو زیر نظر بگیرن و تعجب کنن. بعد هم یه داستان میسازن و میگن همه آدمهای اینطوری الن و بلن. حتی اگه بعضی دوستان صمیمیت رو هم بین این مردم و اون ور شیشه دیدی تعجب نکن, اما اگه غمگین شدی اشکال نداره. چیزی که اشکال داره اینه که آدمای پشت شیشه زیاد شن و تمرکزت رو به هم بزنن. چارش اینه یه کم دلقک بازی دراری فک میکنن خل و چلیو میزارن میرن. هاهاها اون وقت با آدمای این ور شیشه میشه به زندگی ادامه داد.
من مشکله الف نون رو پیدا کردم .شدیدا دچار کم بود توجه هست و هی میخواد جلب توجه کنه. هوم چه تجویزی برای این مرض در حد حادش هست؟

12 تا از بچه های دانشگاه رو به خاطر تجمع و درگیری سه شنبه ی هفته ی گذشته ی دانشکده ی علوم اجتماعی به کمیته ی انضباطی کشیدن. فک کنم باز یه دوره دیگه تجمع در پیش داریم.

Wednesday, May 17, 2006

خط باریک


عشق هم در دل ما سردرگم.
هوم وقتی به یک چیز اونقدر تکیه کنی که بدون اون نتونی زندگی کنی به همون اندازه هم ازش میترسی و به همون اندازه هم دوستش داری. به نظرم اون یک, بهتره خود آدم باشه.
وقتی میشینی و فکر میکنی دو حالت پیش میاد یا یه تفکر جدیدی رو نتیجه میگیری که خودت رو هم متعجب میکنه یا دچار اوردوز افکار آشفته میشی و قاط میزنی. در حالت اول ایمانت به خودت بیشتر میشه و در حالت دوم به کلی پوچ. این حالات هم در چرخه های متمادی و نا منظم تکرار میشه و گاهی دچار سرخوشی و گاهی دچار نا خوشی. ..ا عشق و نفرت رو با هم بخواهیم تا نهایت انسان زمینی بودن و نه یک موجود آسمانی بودن رو بشناسیم. حقیقت اینه که باید با همین موجودات زمینی و مهم تر از همه با خودمون سرو کله بزنیم نه با جن و پری تو قصه ها

خام و پخته, ظریف و زمخت, غریب و آشنا
پاک و ناپاک, همدم عاقل و دیوانه
من اینگونه هستم و اینگونه میخواهم باشم
در عین حال هم کبوتر, هم مار, و هم خوک.

نیچه- حکمت شادان

Tuesday, May 16, 2006

هوم


ق ن : هه هه از این عکسه خیلی خوشم میاد. توی شوشترروی کارون , بعدشم بارون شدیدی گرفت .منو بگیرید نپرم تو کارون دهه! ا
حال گیری! حال گیری! قرار بود پنج شنبه جمعه برنامه ی قله ی کهون که از قلل پرت البرز مرکزی است رو اجراکنیم که برنامه بهم خورد و من که داشتم از کار آموزی یخ و برف فدراسیون در میرفتن مجبورم آخر هفته های این هفته و هفته ی دیگرو تو حسن در بگزرونم و هی قل بخورم پایین و ملق بزنم و سعی کنم سقوط نکنم!!! البته این آموزش ها یه بار جونمو نجات داده اما الان حسش نیست. به خصوص که از وقتی عکس های کهون رو دیدم و گلهای رنگا رنگ و چشمه های جوشان و همه جا تا آخرین حد ممکن پوشش سبز, دشت های گل متعدد و هر دشت به یک رنگ و به خصوص این که به علت دوری از جاده ی اصلی خیلی کم صعود شده, تقریبا دیوانه شدم و هر طور هست میخوام برم اون جا. احسان هم گفت این عکسها بیست درصد زیبایی منطقه هم نیست.! و من دوست دارم این زیبایی رو ببینم و باز احساس شناور بودن رو حس کنم.گلها و کوه ها و چشمه ها به دور از آدمیان, تنهایی و نشاط فوق العاده و حضور آدمهایی که خیلی راحت سکوت میکنند و بدون پرسیدن سوالی تو رو به حال خودت میذارن و چادر زدن در سکوت کوهستانی شدیدا سبز, خلاقیت هر انسان بی ذوقی رو به قل قل میندازه. امیدوارم این برنامه هم مثل برنامه ی اسکی کوهستان که ابتدا به هم خورد و بعد اجرا شد , اجرا بشه. من شدیدا به پرواز نیاز دارم.

گرگ دارای فضایلی نیز هست:
نمی توانی چیزی جز صداقت در وجود آنها ببینی. هرگز اضطرابی ندارند. همیشه میدانند چکار کنند و نسبت به هم چگونه رفتاری داشته باشند. چاپلوسی هم را نمیکنند و مزاحم کسی نمی شوند.تظاهر نمی کنند. هر چه که باشند همان می نمایند...
.....
فریاد زد: ( صبر کن, پس رقص که اصلا بلد نیستی؟ حتا اگر وان استپ باشد؟ و آن وقت میگویی که در زندگی خیلی مرارت گشیده ای؟....) ا

گرگ بیابان – هرمان هسه

Saturday, May 13, 2006

کولی وار در باد نوشته هایم


هورا باز باد میاد و من دوست دارم بنویسم. باید اسم دفترمو میذاشتم باد نوشته های من . ما و بچه های امیر کبیر داریم بیانیه میدیم برای رامین جهانبگلو که به نظرم از تجمع بهتره. البته نه این که تجمع تاثیری نداشته باشه . اما حد اقل تو دانشگاه ما تبدیل به به کار عادی شده و دیگه کسی زیاد تحویل نمیگیره. شایدم من انقدر تجمع شرکت کردم خسته شدم . از تجمع های روز دانشجو و روز زن و اومدن فلانی و بهمانی به دانشگاه گرفته تا تجمع به خاطر پارکینگ و غذای بد و دعواهای انجمن ها.

جوانان را به سر شوری است توفانزا
امید زندگی در دل
ز بند بندگی بیزار
و این را اژدهاک پیر میدانست
از این رو بیشتر بیم و حراسش از جوانان بود
حمید مصدق

برای بهتر زیستن باید حدهای خویش را شکست. تا ندونی که این حدود شکستنی اند ذهنت توی چارچوب گفته های آدمها گرفتاره . و با بزرگتر شدن بیشتر بهشون عادت میکنیم تا بالاخره خلاقیتتمون و گریز های دزدکیمون خاموش میشن. حد اقل چیزی که توی این ده ماه کوهنوردی نیمه حرفه ایم یاد گرفتم همین شکستن حدهام بود که نگرشم رو به کل زندگی تغییر داد. یه بار از صخره سقوط کردم , یه بار روی یخ سر خردم و نزدیک بود پرت شم پایین , یه بار به بالاترین حد گشنگیم رسیدم چون قله از زور سرما نمیشد هیچی خورد و بعد هم از ترس گم شدن در تاریکی باید سریع میومدیم پایین , یه بار تا صبح توی کیسه خوابم لرزیدم و هی حس میکردم دارم یخ میزنم ,یه بار تو شن اسکی یه سنگ گنده افتاد رو پام, یه بار ارتفاع زده شدم و خستگی و تشنگی وخطر بهمن و ... همه ی اینها بارها و بارها حد های من رو شکستن و شکستن و باز شکستن رو به من یاد دادن. دیگه خیلی چیزا برام مهم نیست. خیلی مسائلی که قبلا ناراحتم میکرد دیگه نمیکنن. خیلی کارایی که قبلا نمیکردم رو الان میکنم و تازه منظور آدمها رو از ساخته شدن در شرایط بد میفهمم.
به همین خاطر معتقدم هر چیزی رو که برامون مهمه رو خودمون باید امتحان کنیم تا بفهمم درستی یا نادرستیشو. ممکنه ضرر داشته باشه اما سودی هم داره. اگه توانایی سنجیدن رو داری انتخاب کن!ا
کولی

صداهایی گنگ
آواهای آمیخته با باد در گوشم میخوانند
نوای آزادی دشت
میگردم
در فلوت این کولی وشان
میشنوم
نت موسیقی افکارم را
nil

Wednesday, May 10, 2006

نمایشگاه نامه ی من

نمایشگاه امسال اولین تجربه ی غرفه وایستادن من بود.تا این جا دو اتفاق جالب افتاد یکی اینکه یه آخوند اومد و از بین همه کتابهای غرفه که شامل تاریخ معاصر و علوم اجتماعی ای و غیره و تو موسیقی فقط کتاب جاز میشد همون جاز رو خرید و رفت!!! دومیشم این که دیروز آقای گنجی اومد و حالشون هم به نظر خوب بود.
جدای همه ی اینها دیدن این همه آدم از قشرهای مختلف بدون این که لازم باشه ارتباطی باهاشون برقرار کنی جالب بود و یه جورایی دوست داشتم.
از نکته های جالب دیگه این بود که میدیدی به ناشر های حسابی چه غرفه های کوچیکی دادن و به ناشرای ناحسابی چه درندشت. راه و بی راه هم که به حجاب من بدبخت گیر دادن و اخطاریه ی کتبی هم اومد. آخه مردک مگه خودت خواهر مادر نداری هی منو دید میزنی بعد هم گیر میدیو اخطاریه میفرستی!!!
کتابهای سال 82 به قبل هم که گفتن جمع کنید. دیگه نمیگن بابا خیلیها برای کتابهای قدیمی ناشر که دیگه تو کتاب فروشیها گیر نمییاد مین نمایشگاه.
یه سری از کتابها رو هم که جمع کردن و بردن. با این که مجوز داشت از بازار کتاب دارن جمع میکنن.
آخی اون گیرای راه و بی راه به خصوص گیر کرده بود تو گلوم.
چقدر مردم تاریخ خون شدن. هی من میگفتم بقیه کتابای خوبین اما کی میاد اینها رو بخونه. که شاخام در اومد انگار اینا رو بیشتر میخونن. امتحانام تموم شه بشینم یکی , دو تا شو بخونم ببینم چیه J


قصه ی نغز تو از غصه تهی ست.
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم.
.....
و چه رویاهایی!
که تبه گشت و گذشت
و چه پیوند صمیمیتها
که به آسانی یک رشته گسست
چه امیدی, چه امید؟
چه نهالی که بنشاندم منو بی بر گردید

حمید مصدق
هوم چه شعر بی ربطی نسبت به متن.
باز فوضولی کردی!! ا

Saturday, May 06, 2006

آش زندگی

به نظرم اگر تمام مکاتب فکری رو کنار هم بزاری تعریف زندگی میشه. گاهی ما
Dust in the wind
هستیم که هیچ چی از دستمون بر نمییاد و انتخابمون اونقدر محدود میشه که بشه ازش صرف نظر کرد. گاهی خیلی متعصب میشیم و به خاطر یه موضوع حاظریم همه چیز و همه کس رو دوباره تعریف کنیم. که فرقی با یه آدم مذهبی نخواهیم داشت. گاهی فقط خودمون رو محور همه چیز میبینیم و خدایی رو بنده نیستیم و الی آخر. کسایی که خودشون محدود به یکی از این حالات کنن به نظرم زندگیشون رو کامل زندگی نمیکنن.
من پایبند به هیچ مکتبی نیستم البته این معنیش این نیست که بیشتر متمایل به بعضی مکاتب نباشم .اما تعصب رو نفی میکنم و در شرایطی که به نظرم هر عقیده ای به کارم بیاد و البته مشکلی باهاش نداشته باشم رو میپذیرم. این طوری بیشتر میشه پیشرفت کرد و چارچوبها رو شکست. چون با وضع موجود معتقدم که:

ما در این تاریکی
کورکورانه قدم از پی قدمی دیگر بر میداریم
و نمی اندیشیم
قدم دیگر ما را به کجا خواهد برد
؟در ته چاهی عمیق؟
nil

Thursday, May 04, 2006

قل قل

نق زدن جزو مسخره ای از زندگی همه شده. دلم میخواست الان بشینم و کلی نق بزنم اما حال خودمم بد شد. اگه معتقدیم که زندگی ما به خودمان مربوطه پس نق هامون رو هم برا خودمون نگه داریم. وقتی میخوایم تصمیم بگیریم, فقط به خودمون تکیه میکنیم و وقتی شکستی میخوریم یا مشکلی پیش میاد, دنبال آدمهایی برای خالی کردن مسائلمون رو سر اونها میگردیم. اگرم بخواین در تمام موارد به خودتون تکیه کنین مثل الان من این حس بهتون دست میده که کاشکی یه چاه آب وسط یه دشت سرسبز که توش باد میادپیدا کنید یه طناب به طول حدودا یک متر با لا تر از سطح آب چاه به خودتون ببندید و توی اون چاه ساعتها معلق بمونید و ابرها و انعکاسشو توی آب نگاه کنید. وای چه حسی داره
بالاخره اولین اخراجی دانشگاه تهران هم معرفی شد البته دیشب شنیدم و تو مهمونی بچه ها گفتن چطور توی اعتراض شرکت نکردی منم گفتم هفته ی هپروت رو سپری میکنم و آنتنهام با دنیا اطراف ارتباطی ندارن.
فردا مساله ی مهمی دارم برای فکر کردن.خارج شدن یا نشدن از هپروت! مساله این است. اگه برای هر کار جدید یا موقعیت یه مدتی رو تعیین میکردیم و آخر اون مدت به ادامه دادن یا ندادن بهش فکر میکردیم .یعنی اصلا این تصور رو تو خودمون به وجود میاوردیم که خوب حالا این انتخاب هم هست که دیگه ادامه ندم میشد از خیلی از راه های اشتباه و طولانی که وقتی نتیجه ی نهاییشو میبینیم تازه میفهمیم اشتباه رفتیم اجتناب کرد.

تشویش

...
غمم از وحشت پوسیدن نیست
غم من غربت تنهایی هاست
برگ بید است که با زمزمه ی جاری باد
تن به وارستن از ورطه ی هستی می داد
...

حمید مصدق

Monday, May 01, 2006

من وما وشما در تقابل

مواجهه با خویشتن نتایجش و تاثیری که رو دیدگاهت میزاره خیلی بهتر از خودشه. چون اون موقع که یه قسمت از واقعیت وجودیت رو میبینی ,یا خیلی هیجان زده میشی یا خیلی ناراحت و این باعث میشه نتونی از همه نظر تحلیلش کنی. اما خواهی نخواهی زاویه های از پیش تعیین شده ی ذهنت کمتر میشن. و در این مواقع هم خودت هم دیگران رو بهتر میتونی ببینی. و من همکاری یادم رفته بود باز هم کاری برای رسیدن به هدفی که شاید تصادفی یا شاید با برنامه یکسان شده.

تنها صداست که می ماند
....
من از سلاله ی درختانم
تنفس هوای مانده ملولم میکند
پرنده ای که مرده بود به من پند داد که پرواز را بخاطر بسپارم
...
در سرزمین قد کوتاهان
معیارهای سنجش
همیشه بر مدار صفر سفر کرده اند
چرا توقف کنم؟
...

فروغ