Tuesday, February 28, 2006

abraxas


پرنده تلاش میکند تا از درون تخم رها شود. تخم همان جهان است. کسی که دلش می خواهد به دنیا بیاید, اول باید دنیایی را ویران کند. پرنده به سوی خدا پرواز می کند. نام این خدا آبراکساز است.

دمیان هرمان هسه

هوم اگه بهم بگن چند ساعت دیگه میمیری سریع میرم قمقمه ام رو پر چایی میکنم با یه مقدار خوراکی و تو کتابام به احتمال خیلی زیاد دمیان و بر میدارم میرم کوه طرفای جان پناه شروین روی یه تخته سنگ لم میدم و میشینم به خوندنش و بعد یادم میره بمیرم .
آبراکساز خدای خیرو شر برای من همون انسان یا ابر انسانیه که به حدی رسیده که مرز های دنیای اطرافشو بشکنه و مرزهای دنیای جدید خودشو بسازه. مرز بین خیر و شر مثل مرز بین عدالت و ناعدالتی میمونه بسته به آدمی که تعریفش کنه فرق میکنه.من هر دوی اینارو به نسبت آزادی میسنجم. اما این هم باز با اینکه بخوای به نسبت آزادی خودت بسنجی یا دیگران یا هر دو میتونه کلی فرق کنه. هر بار خوندن این کتاب اونقدر مغزتو مشغول میکنه که تا چند روز کاملا گیج و منگ میشی و همه تفکرات مختلف خطوط اتصالشونو پیدا میکنن. هر بار اتصالات جدید به نابودی قدیمتر ها منجر میشه و بسته به میزان انحراف از معیار قدیمت دچار انواع حالات روانی میشی.هاها

Monday, February 27, 2006

هوم

بارون

بارون میاد جرجر
گم شده راه بندر
ساحل شب چه دوره
آبش سیا و شوره
ای خدا کشتی بفرست
آتیش بهشتی بفرست
جاده ی کهکشون کو
زهره آسمون کو
چراغ زهره سرده
تو سیاهیا میگرده
ای خدا روشنش کن
فانوس راه من اش کن
گم شده راه بندر
بارون میاد جرجر

شاملو

هوم یاد شعرای قدیم به خیر. کوچیک بودی اینا رو میخوندی و حال میکردی بقیه بچه ها اینا رو نمیخونن و همون شعرای ساده یه توپ دارمو اینها رو فقط بلدند. بزرگ شدی باز اینها رو میخونی و شکه میشی که بزرگا اینها رو نمیخونن هیچ, همون یه توپ دارم رو هم یادشون رفته. داری به اینها فکر میکنی که دلت یه میز چوبی تیره وسط نا کجا آباد و چندتا شمع و دو گیلاس شراب و دفتر شعری میخواد و یه نفر که شعرها یادش باشه. اما سریع خودم اینو برا خودم میخونه که: من ژولیده به آراستگی خندیدم .و تصویر میز زیادی آراستس

Wednesday, February 22, 2006

رفقا وقت تمام است, تمام


هر کسی براساس موقعیتی که داره و داشته, نیازها و دلمشغولیهای متفاوتی داره که بر اساس اونها سطح توقعات, خواسته ها و افکارش فرق میکنه. ابتدا باید نیازهای اولیه و سطوح پایینشو بتونه حل کنه تا توقع داشته باشیم به افکار بزرگتر و در سطح وسیع تری بپردازه. و از کسی که نیازهای اولیه اش حل شده بودن یا حلش کرده و حالا به سطح بالاتری از تفکر دست پیدا کرده نمیشه توقع داشت که چون جمع کثیری از مردم هنوز درگیر مراحل پایینترن خواسته یا ناخواسته اون هم ازهمه چیز چشم بپوشه و به همه اون آگاهی که حالا یا شانسشو داشته که بتونه بهشون بپردازه یا تلاش شخصی بوده که بهشون برسه بی اعتنا باشه. اگه آدم برای خودش یه خط قرمز زمانی تعیین کنه که تا اون زمان وقت داری زندگی کنی همه چیزو ببینی و هر کاری رو که فکر میکنی باید انجام بدی رو انجام بدی بدون در نظر گرفتن میزان ریسکی که داره و غیره به جایی میرسی که مردن یا نمردن دیگه برات مسءله نیست چون هیچ کار و کتاب و مسافرت و ... مورد علاقه ات رو برای بعد نگر نداشتی که وقت مردن به فکرش بیافتی و بازم وقت بخوای. اما این نوع تفکر مشکلی هم در پی داره اونم اینه که با کله وارد همه مسائل میشی چه سیاسی چه اجتماعی چه هنری و چه ورزشی و... بعد از مدتی توقعت از خودت و زندگیت هی بالا و بالاتر میره تا اونجا که دیگه هیچ کاری اون هیجانی رو برات نداره که از شوق اینکه مثلا فردا قراره برم فلان جا تا صبح خوابت نبره و دچار نوعی اوردوز میشی که حالا بیا و درستش کن و یکسره نق میزنی که چرا همه انقدر وارفته ان .

وقت تمام

رفقا وقت تمام است, تمام
مرده اندر گور
زنده ای پا بر جا
داد باید
کار آن را انجام.
با جنون دشمن
وقت کوشیدن نیست
می به خم دیدی کف
جوش میباید زد
بادم بادی سرد
...جوشیدن نیست
تو بکن آنچه را باید و آنت شاید.
ناروا گفتم گاه
روی ره می پاید
تا بماند بیمار
ناقص و بی اندام
رفقا وقت تمام است, تمام.

نیما یوشیج

Tuesday, February 21, 2006

سرگیجه


هی آدم میاد هیچی نگه نمیشه!! امروز رفتم دانشگاه میبینم انجمن اسلامی که این چند ماهه این همه بلا سرش اوردن و هی تعلیق کردنش و اون همه تحصن کردیم و اینها. یه پستر بزرگ زده که خالد مشعل سالن چمران فنی سخنرانی داره. حماسهء حماس و این چرندیات.روی پستر هم کلی با ماژیک از این کار انجمن اسلامی انتقاد شده بود. منم که شاخام زده بود بیرون روانشناسی رو بیخیال شدم رفتم ببینم تو این هشت ماه که الف نون اومده چطور ممکنه روی راستیای سنتی انقدر زیاد شده باشه که برای خالد مشعل تو دانشگاه سخنرانی گذاشتن!! خلاصه کیفمونو تحویل دادیم و از دروازه ی امنیتی گذشتیم و سوییچ ماشینم رو هم چک کردن یه وقت بمبی چیزی توش نباشه و وارد سالن شدیم که پر بسیجی بود و هر دو جمله درمیون که مشعل شعله میپراکند همه براش دست میزدند. تا اونجاش و که تونستم سر جام بشینم و بشنوم هی از خودشون تعریف کرد و آخر هم گفت ما به کشورهایی مانند ایران که به ما کمک کردند و در کنار ما ایستادند وفاداریم دیگه داشت حالم بد میشد و زدم بیرون که دیدم یه گروه با کلی پلاکارد دارن شعار میدن و میرن سمت سر در دانشگاه هر چی گوش دادم نفهمیدم چی میگن حتا نفهمیدم فارسی صحبت میکنن تا اینکه نزدیکتر شدم و یه شعار آشنا گفتن: زندانی سیاسی آزاد باید گردد. و باز با لهجه خودشون شعار دادن و وقتی پلاکاردهاشونو خوندم فهمیدم اءتلاف کردها هستند که در اعتراض به کشته شدن نه کرد در سالروز اوجالان در دانشگاه راه افتادن. وقتی هم که برگشتم دانشکده خودمون و دیدم مثل همیشه همه دور حوض نشستن و چایی میخورن و از هیچ چیز خبر ندارند نه از اتفاقهای امروز نه از قطع درختای لویزان نه از خودکشی یه دختر روزنامه نگار در زندان نه از قتلها و اعدامهایی که هر روز بیشتر و بیشتر اتفاق میافته نه از فاجعه ای که این قضییه انرژی اتمی میتونه و داره سرمون میاره, حالم خیلی خیلی بد شد . از این همه چند دستگی و دسته های افراطی .یکی اونقدر خودشو تو مساءل غرق میکنه که سریع خفه میشه یکی هم تا اون حد زده به کوچه علی چپ که حتا نمیفهمه علی چپ بود یا راست گیج شدم. بعد هم با جریانات انتخابات شورای صنفی مواجه شدم که یکی از پسرایی که کاندید شده بود داشت آخر وقت کارت اونهایی که حوصله رای دادن نداشتن و جمع میکرد بره به خودش و رفقاش رای بده!! آخه یعنی حتا تو اجتماعی به این کوچیکی درون یه دانشکده تازه بین اونایی که اونقدر ادعاشون میشه که برن کاندید بشن هم نمیشه انتظار رعایت حقوق همدیگرو داشت؟!! چه چیزهایی یا چه کسانی طی چه مدت تونستن این بلا رو سر مردم ما بیان که بد ترین کارها و فجیع ترین رخدادها جزو روزمرگیمون شه تا اون حد که حتا متوجهش نشیم.

Thursday, February 16, 2006

حماقت

زندگی عجیبه قدیمها هر روحیه ام ماهها دوام داشت بعد به یک ماه نزدیک شد و دوره ها به هفته کشید و اکنون به ساعت. آیا لزومی داره که ثبات داشته باشیم یا خیر. نه آقا جان نمیشه وقتی وارد منجلابی میشی که انتخابش کردی و هر لحظه اش عقاید و اعتقاداتت و زیر سوال میبرن و میبری تو همه زمینه های سیاسی و اجتماعی و اخلاقی و احساسی حتا خودت با خودت هم بازی میکنی نمیشه دیوانه نبود. بارها و بارها خودترو به درو دیوار میزنی این کار و اون کارو میکنی تا میای فکر کنی بزرگ شدی و به اندازه کافی آگاه یه چیزی رخ میده که به عمق حماقتت پی ببری و باز روز از نو روزی از نو. زندگی خودت و آدمهای دیگه سلسله حماقتهاییه که یه روزی شروع شده و هیچ گاه پایانی بر اون نیست . فرقشون فقط تو اثر این حماقتهاشونه یکی رو زندگی خودش یا چند نفر تاثیر میزاره یکی یه ملت ویکی یه دنیا.

طناب دار

سالها اندیشیدم و هیچ
برگها افتادندو باز هم
تنظیم قدمهایم تا بر آنها قدم بگذارم
دنیای وارونه
آرامش اعصاب خراشیده ذهنی خسته
آری خرابه ای تنها
بهترین معبد این پیچ و خم است
من افسارگریخته آنجا
جفتک میزنم بر همه قدمت این دیوارها
من سوار بر خویشتن
می گذرم از بود و نبود
طنابی را بر تنها تیرک آن دیوارها
تیرکی به قدمت افکار این مرز و دیار
آویختم و
نشستم به تماشا, به تماشا
دار زدن خویشتن را
در افقها, نارنجی غروب و ابرها
نامفهوم

nil

Monday, February 13, 2006

قشم و دیدنها و رشک هایم

رشک

آری, بی حسد, می نگردتان:
وشما, از این رو پاسش میدارید؟
به پاس داشت شما نمینگرد حتا
برای دوردست ها, چشمان عقاب دارد
به شما نمینگرد!
او فقط به ستارگان می نگرد به ستارگان!

نیچه

قشم جزیره ای خشک که از پارسال تا حالا بارون نیومده اما زیبا.جاهای دیدنیشو خودتون برید ببینید اما چیزی که این سفر رو برام خیلی جالب کرد حظور راننده بومی بود که توضیحاتی بسیار جالب میداد. مثل دو منطقه بسیار وسیعی که از بیرون مشخص نبود اما میگفت زیرش تونل کشی های وسیعی شده و انبار مهمات است. کارخونه ای که بازدید ازش ممنوعه و 4 سال که با خرج بالا دارن به عنوان تولید پودر ماهی میسازنش اما هنوز ساختش تموم نشده که این مدت برای ساخت این نوع کارخونه بسیار زیاد و هر چند وقت یکی از سران سپاه یا دیگر کله گنده های پوک ازش بازدید میکنن و حتی قرار از بندر یک خط راه آهن مستقیم برای اون بکشن!!!! دیگه از شلوغیهای گذشته نزدیک گفت که چون سربازی با چوب زده بوده توی سر یکی از بچه های جزیره که سوار موتور بوده و رییس اون سرباز به جای اینکه به مردم توضیح بده اونهارو از دفترش بیرون کرده و اونها هم در جا از ماشین بنزین کشیدن بیرون و پایگاه رو آتیش زدن بعد رفتن تو شهر به پایگاه اصلی و فرمانداری و کلی بزن و بخور و بعد اطلاعات از تهران رفته اونجا و کلی فشار و مسائل دیگه که من هر چی به مغزم فشار اوردم هیچ اثری تو خبرگزاریها به یاد نیاوردم اما به اتحاد مردم جزیره در دفاع از حق خویش رشک بردم.نکته جالب دیگر اینکه مردم زلزله چند ماه پیش توی چادر بودند و از دولت نامید خودشون شروع به بازسازی منازلشون کرده بودند و کل اهالی خود را کاملا ایرانی میدونستند اما آرزوی پیوستن به دوبی و ایالت عربی رو داشتند که البته با این سواستفاده هایی که دولت ازشون کرده و کمکهایی که با لنچ از دوبی به اونها شده کاملا طبیعی است. اونطور که میگفتن اگه کمکهای عربها نبود نصف مردم مرده بودند . و کمکهای دولت شامل فرستادن چماقداران و ساخت مساجد شیعه در روستاهای سنی نشین و تهدید مغازه داران سنی برای بستن مغازه ها در روزهای عاشورا بوده و جلوگیری سپاه از ساخت پالایشگاه که میتونست کلی تسهیلات برای مردم تهیه کنه به این علت که گفتن ما زمینهاشو احتیاج داریم و غیره.سنتهای جالبی هم دارن اتاقهای غذا خوری مجزا برای خانومها و آقایان و غیره اما به قول خودشان اینجا هم سنتها دارد میشکند.

کودک لال

کودک پی آوایش میگردد.
)که ازان شاه زنجرگان بود(
در یکی قطره آب
کودک پی آوایش میگردید.
من نمی خواهم آن آوا را برای سخن گفتن
حلقه ای از آن سازم
که به انگشت کوچکش کند خموشی من.
در یکی قطره آب
کودک پی آوایش میگردید.
)آوای اسیر, در دوردستها,جامه زنجره میپوشید.(

فدریکو گارسیا لورکا

این شعر ربط چندانی به متن نداره .دلیلی هم نداره داشته باشه فقط پون خیلی دوسش دارم نوشتمش

Tuesday, February 07, 2006

سیاه چاله ای به نام جامعه

خودسانسوری چیزی که دیشب فکرمو شدیدن مشغول کرده بود و امروز با دوستان شدیدا بحث کردندو کردیم. اما فایدش این بود که من پذیرفتم که این مسئله برای ما آنقدر درونی شده که دیگه با احساساتمون و منطقمون و حتی خودمون تفکیک پذیر نیست.تنها راه حلی که به نظر من میرسه اینه که فرد باید به سطحی از آگاهی برسه تا بتونه مرزهای فکری, احساسی, و عقلانی خودشو بسازه جدا از مرزهای پذیرفته شده جامعه .حالا اینکه انحراف از معیار مرزهاش چقدر باشن بسته به ارزش چیزی داره که دز ازاش از دست میده و ارزش اون چیزی که به دست میاره. اما نمیفهمم چرا جامعه ما انقدر دست به بازتولید سنتهای و تفکرات زشت قدیم میزنه .در حالی که اینها بنای تاریخی نیستند که ارزش نگهداری داشته باشن. ما یاد گرفتیم آگاهانه یا نا آگاهانه زیر لایه های حرکت کنیم حالا به علت بی اعتمادی نسبت به دیگران یا ترس از بی آبرویی و غیره تا اونجا که حتی وقتی در مورد کسی حرف میزنیم که حظور داره مثال را با شخص دیگر یا نام دیگری ذکر میکنیم.
وقتی دقت کنی میبینی انقدر این مسئله توی آدمها پیش رفته که مثل یک سیاه چاله همه جنبه های زندگیت رو تو خودش فرو برده و تو هر چی راجع بهش آگاهتر میشی تازه حس میکنی بیشتر فرو رفتی دیگه حتی نمیتونی بگی مرز تو کجاس و مرز دیگران کجا...

زاهد

معبد خاکستری سردی بود
زاهدی خفته بر خاک
میدید خواب رنگارنگ رقصی شاد در دشتی سبز و بی پایان
کودکی رقصان گفت:
زاهدی را دیدم, گرد مرگ خورده, لرزیده, کف بر دهان مرده
همگان ترسیدند
کودکم را بردند
من آواره کوه, آواره دشت
چرخیدم, رقصیدم, خندیدم
جهشی کردم, اما
دره خاکستری بی پایان

nil

Sunday, February 05, 2006

دیوان نامه یزد

دیوانگان از یزد برگشتند.اون طور که من متوجه شدم هر کدوم دچار نوع خاصی از دیوانگی بودیم که بسی مایه شادمانیست که جزو
خیل عظیم عقلا نبودیم .مدتها بود به این سطح از دیوانگیم نرسیده بودم که نتیجش این شد که حالا حالم قشنگ خوبه. و با تمام وجود به این جمله پاسکال ایمان اوردم که میگه: دیوانگی بشر آنچنان ضروری است که دیوانه نبودن خود شکل دیگری از دیوانگی است.

کمی گیجم و به مقداری سکوت نیاز دارم حس و افکاری جدید مغزم و پر کرده جنگی در گرفته میان قدیم و جدید هایم.تو خرابه های خرانق حسی داشتم که نمیشه گفت. از ترکیب موسیقی و خرابه های خشتی تو در تو و کویر و شراب و نیروانا, من و ارواحی که اونجا مردگی میکردند یکی شده بودیم.

دیوانه

دیوانه چرخید, چرخید
دگرگون گشت و دید
خویش و درخت و آسمان را تنیده سخت بر هم
نقش زمین گشت و حال
دنیا چرخید, چرخید
nil

Wednesday, February 01, 2006

پابند


گنجشگک اشی مشی
لب بوم ما نشین
...

گاهی از بعضی ها انتظاراتی داریم که اونا انتظار ندارن ازشون این انتظارات و داشته باشیم بعضی وقتها هم دیگران از ما انتظاراتی دارن که ما انتظار نداریم که اونا ازمون این انتظارات و داشته باشن. حالا باید بر اساس انتظارات خودمون زندگی کنیم یا دیگران؟ اینو هم متوجه شدم که بسته به میزانی که بر اساس انتظارات دیگران زندگی کنی همونقدر به شخصیتت نسبتهای خوب میدن وای به حال روزی که برعکسش عمل کنی حالا تو هر جایی و زمانی که فکر کنی و در رابطه با فرد, سازمان یا گروه.اون انتظاراتی که به شخصیتت بر میگردرو خودت انتخاب کن و اونجا که پای گروه به وسط میاد تا اونجا که میتونی با گروه همراه شو اگر برات هدف گروه مهمه. آدم همیشه نمیتونه حتا به همه ارزشهای خودش پایبند باشه, ارزشهای جامعه رو که وللش.مثل این فلز که از وسط تنه درخت رد شده بعضی چیزا که سر راهتن رو باید شکافت.