Sunday, April 30, 2006

هپروت

تصویر آدمهای اطرافم حتا از همیشه هم مبهم تر شده و با این موضوع حال میکنم.به علت نبود عینکم امروز اکثر آدمها برام یک شکل شده بودند آدمهای زیادی که هر یک شنبه از ساعت 10 تا 7 شب توی دانشگاه میبینم و جز معدودیشون بقیه برام بیمعنان و این بقیه امروز محوتر از همیشه جلوی چشمام در حرکت بودند.بدبختانه با خیلی از این بیمعنیها سلاملک دارم که امروز خوشبختانه به تعداد خیلی کمتری که اونقدر بهم نزدیک میشدن که بگن بدون عینک بهتری کاهش پیدا کرد. این روزها کمتر از همیشه حوصله ی آدمها رو دارم و بی عینکی کمک میکنه راحت تر بتونم نادیده بگیرم این آدمها را. تازه رانندگی هم کردم و بدک نبود هاها الان یکی میگه من میدونم اگه به عواقب این کارت آگاه بودی نمیکردی. هوم هوم این هفته رو هفته ی هپروت نامگزاری میکنم امیدوارم حالم از شلوغی نمایشگاه کتاب به هم نخوره وگرنه مجبور میشم کل مدت نمایشگاه برم تو هپروت. کاش میشد اراده میکردی و آدمها رو نمیدیدی.کاش میشد حتا توی هپروتت این اشباه سرگردان و بیمعنی حظور نداشتند.

Thursday, April 27, 2006

فال دونه ی آفتاب گردون

طوفان و باد, شنیدن خبر ازدواج قدیمیترین دوست صمیمی, تاثیر حرفهای دوستی که بیخیال همه چیز شده , و یه دختری که فرار کرده, همه و همه توی این باد و طوفان توی مغزم گردباد راه انداختن. من هم که مثل همیشه قاطی کتابام و دلمشغولیای خودم میلولم. رقص فوقالعاده ای رو الان پخش کرد. کاملا میخ کوب شده بودم طوری که مامان دو روز آمده از فرنگم هی باهام حرف میزد و آخر مجبور شدم بگم هیس.
پنج مرد میخوندن بدون ساز. دقیقا نمیدونم به چه زبانی اما منو یاد آهنگهای فیلم های چک مینداخت و زن و مردی میرقصیدند البته حالتی داشت که انگار مرد, زن را میزد و عکس العمل تن زن در برابر ضربات. البته تماسی با هم نداشتن تا این که بعد از مدتی طولانی ناگهان زن ایستاد و با تنها یک ضربه مرد را سرنگون کرد و دامنش را از پا در آورد و انداخت کنار اون مرد و رفت.تفسیر من همون ایستادگی در برابر سنتهای پوچ قدیمیست و در اوردن دامن هم میتونه ناشی از تبعاتی باشه که توی غرب با اندیشه ی فروید به وجود امد اگرم شرقی نگاه کنی که میشه لقبهایی که مردم به آدمهای سنت شکن میدن.بعد مردی سفید پوش اومد و بازن شروع به رقصی آروم و زیبا کرد که در اینجا مرد , زن را بلند میکرد و به بالا میبرد و به هم میپیچیدند و در آخر دستها شون رو روی هم گرفتن که زن دستش رو کشید و رفت.مرد تنها شروع به رقصیدن کرد که ناشی از سرگشتگی بود و شکستن. در پایان رقص مرد, زن آمد و مرد او را نگاه کرد اما رفت. زن رقصی روی پنجه و کاملا کشیده کرد که میتونه ناشی از شکوفایی و خود باوری باشه و در انتها تعداد زیادی از افراد با لباسها و حتا تعدادی از دیگر ملیتها آمدند و همه رقصی یکسان اما جدا از یکدیگر رو شروع کردند. دیدم این سرنوشت انسان مدرن سرگشته و تنها از کتابها به کجاها که رسوخ نکرده.
واقعا قشنگ بود اما من هر چی فکر میکنم با این که ادعای حقوق بشر و ان جی او و اینهام میشه نمیدونم برای یه دختر فراری که دچار همون فرو پاشی که انسان رو به بیخیالی کامل میرسونه و بر اساس نوع خاصی از تفکر به وجود میاد چی کار میتونم بکنم. باز هم امروز هوا ابریه و باد میاد هیچ, که رگبار هم میزنه. اون روز من به ترانه گفتم که آدمهای به پوچی رسیده رو گیریم بشناسی, میخوای براشون چه کنی!!! ا چون میدونستم که هیچ
دلم یکی از شعرای قدیمم رو کرد
چارچوب

من که هستم؟
ادمی تنها نشسته
خیره انگارم بر این دنیا
دل و اندیشه من
خواهان رستاخیز چارچوب منند
خودشکستن ایین من است
چارچوب خرد ومن بی شکل
آواره ی شبهای خیال
گسترش خواهم یافت
چون سایه های خفته در گاه غروب
من بی شکل خواهم مردزیر سنگینی شب بی مهتاب
چارچوبم را خود سوزاندم
خاکسترش ,
حاصلخیزی افکار من است
nil

Sunday, April 23, 2006

من مست و تو دیوانه. ما را که برد خانه؟

زندگی مخلوط و آشفته, ناشی از طنز تلخ شخصیت ماست. گاهی تنها به اندازه ی تلنگری با فروپاشی فاصله است و ما علف آگاهیمان در دست, آویخته بر پرتگاه نادانیمان دلتنگ. میگرییم بر پوچی خویش. گاهی تنها تلنگری میخواهیم و سپس نابودی. نه نمیگریم چون خود خواسته ام.
هوم شاید شعر بود اما حوصله اش رو نداشتم مرتبش کنم.اماباز این سواله انگولکم میکنه.برای چی زندگی میکنیم؟ در این که من به پوچی رسیدم شکی نیست. اما حالا گیریم مذهبی بودم و به اون دنیا و بهشت و جهنمشم معتقد. زندگی میکنیم که تا ابد بریم اون دنیا که چی بشه؟ حالا گیریم من به تناسخ معتقد بودم. هی بمیریم و زندگی کنیم و در بدن بعدی به علت پیشرفت شرایط به تکامل بیشتری برسیم و حالا گیریم آخرش خدا بشیم که چه؟ اصلا من برای چی هی از کوه بالا میرم که بعدش بیام پایین. شعر مینویسم که چی؟ جاودانه بشم که چه؟ با این کارا حال میکنم که چی؟ اصلا به تو چه که چی!! هه هه هه هه:))) ا

Friday, April 21, 2006

پلنج گانه ی من


1.گلها قشنگند. اونها رو تو باغچه هامون میکاریم ,بهشون آب میدیم و صبر میکنیم گل بدن بعد بعضی از گلهارو میچینیم و میزاریم تو اتاق. خشک که شدن میندازیمشون دور و یه گل دیگه میچینیم. اگه دقت کنیم میبینیم تو زندگیمون با همه چیز و حتا همه کس همین رفتار رو داریم. و این گاهی منو میترسونه, اگه حواسمون نباشه و در وقت نامناسب کسی رو دور بندازیم آسیب شدیدی وارد میشه.ممکنه به نظر این حرف غیر انسانی و سنگ دلانه باشه اما هست و هیچ کس هم نمیتونه انکارش کنه.

2. مخالفانمون اثر پزیر ترین قشر جامعه نسبت به حرفها و تفکرمون هستن. اگه بنویسیم یا بیانشون کنیم .چون از هر کس دیگه ای با دقت تر اونا رو میخونن یا گوش میدن تا ازت آتو بگیرن. ممکنه به ظاهر از بعضی تفکراتت در کوتاه مدت بر علیهت استفاده کنن اما اگه به کارمون ادامه بدیم یواش یواش ممکنه سوالاتی توشون به وجود بیاد. انتظار نداشته باشیم که موافقمون بشن اما حد اقل با چشمای بسته مخالفمون هم نیستن. و من همیشه به مخالفینی که معنای ایسم منو میدونن و مخالفن احترام میزارم .

3. گی دوموپاسان تو کتاب تپلی شرف انسانهای به ظاهر با شرف رو به اف داد. کاری که متوجه شدم شبیهشو آدمهای یکی دو نسل پیش راجع به ایدئولوژی زندگی همنسلای من انجام میدن و چون یه انقلاب و یه جنگ تو کارنامه ی زندگیشون دارن فکر میکنن که ما هیچ چی نمیفهمیم و یه مشت جوون خوشیم که فقط پی لذتیم .ولی اگر درست نگاه کنن میبینن که اون انقلابشون چه نتیجه ی فجیعی به دنبال داشت و سر تا پا اشتباه بود, پس شما که یک همچین اشتباه بزرگی کردید چه حقی دارید که نه به نتیجه ی انقلاب اما به فعالیتهای انقلابی اون موقعه خودتون انقدر ببالیدو اشتباهات کوچک ما رو به پای شخصیت و تفکر و زندگی ما میزارید.

4. بابام میگه همیشه به این فکر میکرده که در اون دوران قدیم که سیبیل مردا هر چی درازتر بوده و صداشون هر چی بلندتر نشانه قدرت بیشتر و مردونگیشون بوده چی شد که یه مرتبه محمد خان قاجار با اون صدای زنونه و خاجه میون اون همه قلچماق شد شاه ایران. بعد به این نتیجه رسیدیم که همین الان با این همه آگاهی و به قول خودمون هوش ایرانی رفتیم زیر سلطه ی یه مشت آخوند .

نادانی ما

آرام بود و مهربان

بر لبه ی تیغی پا برهنه قدم بر میداشت

چوبی در دستش, متمرکز

مردمان تشویق کنان خندیدند

روز دیگر باز, دیدندش

با زور بر تیغ راندند, تا ببینند باز

کسی میگزرد بر ناممکن ذهن هایی بسته بر چارچوبی خشک

این بار زور این نادانان, خونش ریخت

پس از آن ماری شد

گر روزی کسی به نزدیکی ماوای تنهایی او می آمد

میگزیدش ماری,

نقش افکاری بر بدنش, رنگارنگ

nil

Tuesday, April 18, 2006

چرت و پرت گویی در باد

هوا ابری بود باد میومد یه ساعت بین کلاسها بیکار بودیم رفتیم بام تهران و اون بالا توی باد بستنی خوردیم و نیم ساعت دیر رسیدیم سر کلاس.
کلی کار دارم انجام بدم اما نشستم و در قند هندوانه خوندم آخه هوا ابری بود و باد میومد و من از اونجا که معمولا سه تا کتاب رو با هم میخونم تموم کردنشون خیلی طول میکشه و متناسب با روحیم هر روز یکیشون رو میخونم و امروز باد میومد.
امروز به چند نفر فکر کردم آخه هوا خیلی ابر بود و باد میومد.
امروز فهمیدم یه مقاله چه حرفهای عجیبی به دنبال خودش داره که با اینکه یه هفتس چاپ شده حرفها امروز به گوشم رسید لابد چون هوا ابری بود و باد میومد.
امروز خیلی از تصمیمهایی رو که قبلا گرفته بودم رو باد برد و چند تا تصمیم جدید گرفتم چون , هوم میدونم
بقیه اش رو.
من دیوانه امروز
خودم را در انعکاس پنجره ای که ناگاه
در هم کوبیدش ,باد
دیدم .
قهقه میزدم بر
دفتری با خط خویش
هوا ابری بود و...

پ ن: خود درگیری خوب است یا بد است؟

Sunday, April 16, 2006

سر خورندگان کوه پیما

هوم همون برنامه ای که توی پست قبل اونقدر غر زدم که چرا اجرا نشد رو امروز اجرا کردیم. دیشب کلی هیجان داشتم که مثل شبهایی به این شکل , هی از خواب میپریدم. صبح رفتم تجریش و با 3 تا از بچه ها رفتیم پارکینگ توچال و اونجا 7 نفر دیگه به ما پیوستن. 8تا پسر و 2 دختر بودیم و همه به جز من آلپاین. به جز یکی از بچه های گروه کوهنوردی خودمون بقیه رو نمیشناختم.10 نفری زدیم تو صف (چه کار زشتی ) البته اگه دیر میرسیدیم بالا و برف شل میشد خطر بهمن خیلی بالاتر میرفت. نامه هم از فدراسیون نگرفته بودیم در نتیجه ایستگاه هفت وسایل و انداختیم رو کولمون و از کنار یال یواشکی از دست ما مورای پیست در رفتیم تا رسیدیم قله ی توچال که البته همون 20 دقیقه چون وسایلمون سنگین بود و هوا شدیدا گرم انرژی زیادی ازمون گرفت , طوری که من تا از دیدرس برادران گیر بده پیست دور شدم تا قله با یه تی شرت آستین کوتاه رفتم . اونجا آماده شدیم و همه به خط وایستادیم و البته من چون اسنو بورد پام بود در خط نشستم و پشت سر هم حرکت کردیم. دوتا یال رو اومدیم پایین و گروه یه کم پخش و پلا شد دو نفر زمین خوردند و یکی پایین تر یکی بالاتر و من از این فرصت استفاده کردم و مناظر عالی اونجا رو نگاه میکردم . بعد به یه شیب رسیدم که بعد از یه پیچ برگشتم ببینم بقیه دارن میان یا نه که دیدم برف چند متر بالاتر ترک بد جوری خورده و سریع پشدم و اون مسیر رو رد کردم و پایینتر به 4 تا دیگه از بچه ها رسیدم. از اون چیزی که فکر میکردم خیلی راحت تر بود اما یه جا دیگه هم خیلی ترسیدم من چون باطوم نداشتم یه 50 متری پایینتر از بقیه ی بچه ها از بین سنگها سر در اوردم و بعد تونستم خودمو به کف دره ای با شیب زیاد برسونم که از پایینش دور بزنم و به بقیه برسم و دیگه ساعت حدود 12 بود و افتاب شدید و من که حرکت میکردم یه لایه برف به شکل بهمن بسیار کوچکی مداوم از زیر بردم راه میافتاد. خلاصه اون قسمت رو هم رد کردم و با بقیه ادامه دادیم تا آخرین مکانی که برف بود.از اونجا به بعد فقط ته دره برف بود که اونم برف بهمنی بود که اومده بوده و از زیر اون رودخونه ای جاری بود و ما در بعضی نقاط که سوراخی ایجاد شده بود اون رو میدیدیم. من و دو نفر دیگه رفتیم و روی این بهمن هم اسکی کردیم که البته پر سنگهایی بود که برف با خودش اورده بود و دیگران همون جا کفشای کوهنوردیشون رو پاشون کردن که پیاده بیان. ما به انتهای بهمن رسیدیم و نیم ساعتی منتظر موندیم تا بقیه هم اومدن.وسایل رو بستیم به کوله ها و یک ساعتی راه رفتیم تا ایگل.گلهای کوچک و زیبایی روییده بود و کوه در حال سبز شدن باغ های ایگل هم مثل همیشه قشنگ و یاد آور خاطراتی نه چندان دور با آدمهایی خیلی دور. گاهی بر میگشتیم و راهی که اومده بودیم رو نگاه میکردیم و حتا خودمون باورمون نمیشد. از پایین خیلی پر عظمت تر بود. افرادی هم که برای پیک نیک به ایگل اومده بودن با دیدن یه گروه با چوب اسکی اون وسط تعجب میکردن و میپرسیدن از کجا اومدین.جالبه نمیدونم چرا با هر گروه از کوهنوردها از هر مدل و قشری خیلی احساس راحتی میکنم . فقط کافیه همه در یک راه برای صعود قراربگیرن و بعد انگار سالهاست همه همدیگرو میشناسیم. تجربه ی امروزم فوق العاده بود حسی که این کوهها بهم دادن وادارم میکنه فکر کنم یکی از تجربه های خوب زندگیم رو داشتم و تواناییم رو بالا برده.

تو به من خندیدی
ونمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالها هست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا خانه ی کوچک ما
سیب نداشت

حمید مصدق

Friday, April 14, 2006

میخوام سرما رو تجربه کنم. برم تو یخچال بشینم یا تو فریزر؟

هوم قرار بود امروز برم از قله ی توچال تا آهار رو اسکی کنم. من سرما خورده میخواستم برگه ای رو امضا کنم که هر چی پیش بیاد مسئولیتش با خودمه . میخواستم ببینم وقتی ناگهان بیخ گوشت یه بهمن راه میافته یا یه صخره جلوت سبز میشه که اگه سرعتت زیاد باشه فقط باید از روش بپری چه حسی داره . رفتم خریدهای لازم رو هم کردم و تصمیمم رو گرفتم که اگه صبح حالم خیلی خوب نبود هم برم چون شاید دیگه این فرصت برام پیش نیاد, که تلویزیون اعلام کرد تلکابین توچال خراب و در نتیجه فردا تعطیل میباشد. نتیجه این که بر اساس اتفاقی که من توش ذره ای دخیل نبودم هیجان انگیز ترین روز زندگیم تبدیل شد به سرماخورده ترین روز که فعلا جلوی کامپیوترم نشستم و فین میکنم. دیشب هیجانی داشتم که در نتیجه اون خیلی راحت بدون تمرکز و کار دیگه ای دریچه های ذهنم به تمام کارها و مشکلات و غم های عالم بسته شده بود. اما الان باز همه اونها به ذهنم هجوم اوردن. یه سوالی که خیلی وقتها ذهنم رو مشغول میکنه اینه که این همه مشکلات بزرگ هست دردهای انسانی و دلمشغولی ها و تلاشهای طولانی برای مبارزه برای بدست آوردن حقوقی که باید به دست بیاریم برای آزادی (منظورم انرژی هسته ای , دیویست تومن بسته ای نیست ها). و آیا درسته که من این همه وقت و انرژیمو بزارم روی مساله ی هیجان در قله نوردی و سنگ نوردی و غار نوردی و یخ نوردی و اسکی کوهستان و مسافرتها و غیره؟ جوابی که خودم براش دارم اینه که توی این کارها چیزهایی یاد گرفتم و درک کردم که اگه توی این شرایط نبودم شاید هیچ وقت درک نمیکردم, چیزهایی که هممون شنیدیم و خوندیم اما درک نکردیم. و دوم اینکه اگه وقتی شرایطش بود این کارهایی که در اون لحظه بیشتر از هر چیزی میخواستم انجامشون بدم رو انجام نمیدادم همیشه افسوسشونو میخوردم و اگر توی خیابون یه پیانو میافتاد رو کلم و داشتم میمردم همه ی اینها میومد توی ذهنم و دوست داشتم نمیرم تا بتونم کارهای انجام ندادمو انجام بدم. آیا این دلایل کافیه؟ به هر حال به نظرم انسان اگه از امکاناتش استفاده نکنه یک احمقه اما وقتی تصمیم گرفت که استفاده کنه راهی که انتخاب میکنه اگه مرز جنون توش گم شه میتونه باعث تباهی شه وگرنه قطعا به جایی که قصد داره میرسوندش.مقصودم از جایی که قصد داره مکان یا شغل خاص و غیره نیست چون به یک جای از تمام جنبه ها مشخص نمیتونی برسی, خیلی جاها اتفاقاتی میافته که بنا به اراده ی آدمهای توی اون موقعیت, قوی تر از تو میافته و مسیر اراده ی تو رو تغییر میده. منظورم یه موقعیت یا سطح خاصی از تاثیر گزاری و آگاهی است.

با من بیا- با خود بیا

شیوه و گفتارم به خود میکشدت
تقلیدم میکنی,
؟از پی ام می آیی
تنها, روراست, از پی خود رو
اگر چنین پیروی ام کنی
!باشد! باشد

نیچه- اکنون میان دو هیچ

Sunday, April 09, 2006

ژوکر حرکاتش از دیوونگیشه یا خلاقیتش؟


خیلی هم بد نبود حد اقل با کلاس روانشناسی حال کردم با اینکه استاد ترم اولشه که تو دانشکده ی مدیریت درس میده و به جای مباحث روانشناسی کارکنان و رفتار و کنترل کارمندان مباحث مختلف و معمولا بیربطی رو میگه اما بحث امروزش که در رابطه با هوش بود جالب بود.و صحبتهایی در این رابطه که افراد با ضریب هوشی بسیار بالا معمولا کارمند افراد با ضریب هوشی 110 هستن و دلیلش وجود هوش دیگه ای به نام هوش هیجانی است.نکته جالب دیگه این بود که افراد خلاق لزوما ضریب هوشی بالا دارن اما افراد دارای ضریب هوشی بالا لزوما خلاق نیستند و فردی با ضریب هوشی 130 اما خلاق میتونه تاثیری بزرگ روی تاریخ دوران خودش بزاره مثلا اثری خارق العاده خلق کنه یا نظرییه ای تکان دهنده بده اما فردی با ضریب هوشی 200 و غیر خلاق فقط میتونه کارهارو به بهترین وجه شناخته شده انجام بده و از اونجا که ریسک پزیری نداره هیچ چیز جدیدی رو به دنیا ارائه نمیکنه.
فروید: من هوش خیلی زیادی نداشتم اما از همون خوب استفاده کردم.
بعد هم بحث در رابطه با نبوغ و جنون که میگفت روانشناسان بسیاری از آثار هنری یا نظریه های علمی رو ناشی از جنون میدونن اما اهل اون علم یا هنرهمون رو ناشی از نبوغ و اینکه گاهی نمیشه مرز بین اینها رو مشخص کرد. و دیوانگی که به کارهایی که خلاف عادت باشه نسبت میدیم و شاید خلاقانه باشه نه جنون آمیز.
هوم اینا باعث شد باز برم یه نگاهی به تاریخ جنون میشل فوکو بندازم آخه معمولا با این قضیه دیوانگی حال میکنم.

دارالمجانین, بیش از آنکه روایت جنون و چهره های غریبب باشد که در بلهوسی ها میابیم, نقش بدنهای جوان کاملا همگون و همشکلی است که نقاش صلابت آنها را به نمایش گذاشته است و حرکات آنها, که از رویاهایشان پرده بر می دارد, ستایشگر آزادی اندوهبارشان است.
.....
جنون از هم گسیختگی و نابودی مطلق اثر است, لحظه نقض آن است و حقیقت آن را در زمان پایه می نهد.

تاریخ جنون- میشل فوکو

Saturday, April 08, 2006

صخره ی پیژامه پوش

چند روزیست که سعی میکنم بازگشت به کارهای روزمره ی قبل از عیدمو به عقب بندازم و شادی زیاد به وجود اومدمو نگه دارم. اما با مواجه شدن با هر کدوم از اینها غمی به وجود میاد که سکوت شدیدمو به بهانه سرماخوردگیم توجیه میکنم. باز هم این سوال شدیدا منو مشغول میکنه که آیا جایی که وایستادم درسته؟ آیا همین راههارو باید ادامه بدم؟ هدفم چیه؟ به این نتیجه رسیدم که یه سری از کارهایی که میکردم و دیگه نباید ادامه بدم و جاش یه کار دیگرو شروع کنم.چون بعضی کارها تا یه جایی برات مفیدن و از یه زمان به بعد فقط وقتتو تلف میکنن. رفتم کارگاه پیکر تراشی و چقدر هم قشنگ بود اما کلاسش ترمی 8 جلسه 4 ساعته 75 تومن بود و من که الان کار نمیکنم برام زیاده.رفتم پیش یکی از دوستان که ابزار کار با چوب و داشت و یه چوب گنده هم خریده بود باهاش کار کنه , یه سه ساعتی با اون چوبا ور رفتم و حالا ببینیم تصمیمم به کجا میرسه.
پوچی که شاخ و دم نداره. توانایی هر کسی در کارها ربط چندانی به استعدادش و اینها نداره بیشتر به انتظاری که شخص از خودش داره بر میگرده. حالا اومدیم و تو انتظارت از خودت خیلی بالا باشه اما دلیلی براش نداشته باشی و بزنی تو جاده ی بیخیالی. حالا کی میخواد بهت چی بگه؟ به نظرت اصلا به جاییش هست که کسی بخواد چیزی بگه؟
از فردا باز میرم دانشگاه از همه بیشتر اون استاد معارف 2 خندان و صمیمی با دانشجویان جالبه دیگه ما که میدونیم چیکاره اید هر چی خندانتر خطرناکتر. جلسه اول :خودتونو معرفی کنید آخرین کتابی که خوندید چی بود و مال کی بود؟ آخرین فیلمی که دیدید چی بود؟ کافکا!! اوه مسخشو خوندید؟ درس منم عین همونه! شما گم شدید و من اول بهتون میفهمونم که از خود بیگانه شدید و بعد با کمک هم پیدا میشید. درس اول عرفان.... اه مردک برو کشکتو جای دیگه بساب.
کلاس مدیریت ریسک: فیلمی از عملیات آتشنشانها در خاموش کردن یه پمپ بنزین. مال آتش سوزی که دو ماه پیش رخ داده و ما با کمال تعجب میبینیم آتش بنزین رو دارن با آب خاموش میکنن!! و فاجعه...
کلاس بیمه اموال 2 : برای حمل و نقل دریایی به چند روش میشه کشتی رو اجاره کرد استاد دو روش اول رو میگه و میرسه به روش اجاره کشتی لخت که با نیمچه بشکنی میگه کشتی لختش قشنگه!
اشکالی داره ترک تحصیل کنم؟ نه حیفه .ماه ناممون هنوز داره چاپ میشه . شنیدم که سر انرژی اتمی هم شاید شلوغ شه.

پوچی

گرد خویش میگردم, من باد
سر در میان ابرها, تصویری مبهم و خیس
پایم روی زمین
تخریبی عظیم
جسد اندیشه از گور به هوا میخیزد
در نقطه ای دور از زیبایی
در درون خانه ی این قدیسان
متلاشی میگردد

NIL

Tuesday, April 04, 2006

طولانی نامه خوزستان هه هه




ق ن: بدون اجازه صاحابش :)دوتا از عکسارو گزاشتم این گوشه ای از همون قبرستونیه که گفتم پایه ام توش دفن شم لطفا یک مقبره خشتی شبیه زیگورات هم برام بسازید فقط یه راه فرار بزارید اگه پشیمون شدم برگردم .نظر و نیاز هم قبول میکنم از همون راه بفرستید تو حیوان قربونی نکنید که شاکی میشم اما انسان اشکال نداره. اون هم که زیگورات شبانه است اگه رفتید اون ورا شب بمونید یه چیز دیگسسسس !!
هوم این بار هم باز دیوانگان از خوزستان زنده برگشتند. رفتنه در قطار برای اولین بار دشت و کوه های لرستان و خونه های سنگیشو گلهای ریز قرمزشو دیدم و میخوام هر طور شده بچه های گروه کوه رو برای یه برنامه بکشونم اون ورا.شب تا ساعت 2 بحث میکردیم و وقتی مسافرین کوپه بقلی حرف زدند و ما صداشونو به وضوح شنیدیم قاه قاه خندیدیم و متوجه شدیم چرا تا حالا انقدر ساکت بودند احتمالا از بحث های قاطی و عجیب ما سرگیجه گرفتن. اهواز پیاده شدیم و توی میدون منتظر بقیه ی دوستان شدیم که رفته بودن میراث فرهنگی که مجوز چادر زدن در محوطه ی زیگورات رو بگیرن. بعد هم که پل فلزی و کارون گل آلود و دیدیم و ناهار خوردیم و با اتوبوس رفتیم شوشتر که بارون میومد و هی دوش آسمون باز و بسته میشد که البته به شخصه با این موضوع حال میکردم اما با علت کمی تجهیزات مجبور شدیم از چادر زدن صرفنظر کنیم و رفتیم به مسافر خونه ای که اصل شیپیش بود و برای اولین بار کیسه خواب از کانادا اومده ی من روی تخت مورد استفاده قرار گرفت.اون شب و فردا تا ظهر شوشتر و دیدیم .آبشارها و کوچه ی مردان (هاها) و غیره همه جا پر قورباغه بود و کلی قورباغه بازی کردیم. فردا ظهرش هم با تاکسی ای که اساسی تیغمون زد رفتیم زیگورات چغا زنبیل و اکتشاف به عمل اومد که مجوز رو در شوشتر جا گزاشتیم. و اما بالاخره مسئول اونجا رو راضی کردیم که چادر بزنیم و واقعا بنای خاصی بود . بزرگ و زیبا. نصف شب همراه با آناتما داشتم دور معبد راه میرفتم که آنا روح موبد موبدان رو در کالبد یک جغد سفید نشونم داد دربالاترین نقطه نشسته بود و ما رو نگاه میکرد. یه ساعتی راه رفتم و نگاه کردم وخودم رو به پاهام سپردم بعضی وقتها منو دور خودم میچرخوند بعضی وقتها هم دور یک دایره و یه بار هم به دیوار تو در توی تاریکی منو کشوند اما متوجه شدم از ضلع در اصلی خارج نمیشه. بعد برگشتیم به چادرها.حشرات جالبی هم داشت نمیدونم چی دست منو زده بود که به قول رفقا یه عضله اضافی پیدا کرده بودم و در اینجا ملخ و سوسک گنده سیاه بازی کردیم. فردا صبح جمع کردیم رفتیم هفت تپه موزه رو دیدیم و بعد با یه مینیبوس رفتیم شوش,آپادانا بسیار زیبا بود اما ما ظهر رسیدیم و آفتاب بسیار شدیدی میتابید کل آپادانا رو گز کردیم و از یه جا آب میوه خریدیم و فروشنده مجانی بهمون قهوه ی عربی داد. مقبره دانیال رو هم از بالای قلعه دیدیم و دیگه ناشو نداشتیم بریم پاش رفتیم اهواز و این بار کلی آدم دورمون جمع شدن که شماها خارجی هستین من هر چی فکر کردم نفهمیدم کجای این تیپ خاکی و گل آلود و قیافه های خسته و داغون ما شبیه خارجی هاست شاید بیشتر کوله پشتی های گنده و کیسه خواب های آویزون ازش این احساس رو بهشون میداد بعد هم که فهمیدن ایرانی هستیم به تلافی خارجی نبودنمون یه آدرس ترمینال ایذه رو اشتباه بهمون دادن و ما کلی خسته با کوله های سنگین این ور اونور رفتیم تا رسیدیم ترمینال وچون آخرین گروه بودیم ته اتوبوس روی موتوری که هر لحظه داغتر میشد نشسته بودیم و به مرز سوختن هم رسیدیم تقریبا دو ساعت راه بود و گاهی آمپرمون میزد بالا و گاهی هم به آقایی که دو ردیف جلوتر نشسته بود و بچه ی نقنقوشو طوری بقل کرده بود که انگار داره شیرش میده خندیدیم. کلا با جاده هاش خیلی حال کردم مناظر بسیار سبز و مزارع نی شکر و گندم و گاوهای گنده و خرهای پشمالو.شب رسیدیم ایذه و از اونجا که شب بود و دیگه محل مناسب و امنی برای چادر پیدا نمیکردیم و هممون احتیاج شدید به حموم داشتیم رفتیم تنها هتل شهر که تک ستاره بود .تقریبا هر جا میرفتیم اول چند تا کلمه اینگیلیسی برامون میپروندن بعد فارسی اگه ما میخواستیم اونها حرفامونو نفهمن اینگیلیسی با هم حرف میزدیم و اونها احتمالا اگه میخواستن ما حرفاشونو نفهمیم عربی.خلاصه اتاقی دونفره گرفتیم با حموم و پنج نفری چپیدیم توش فکر کنم خود مسئول هتل هم تعجب کرد که ما چطوری جا شدیم.صبح رفتیم اشکفت و سنگ نوشته ها و انگاره های روی صخره هارو دیدیم پادشاه هانی و زن و بچه و وزیرش, میگفتن اولین تصویریست که زن پادشاه هم در کنارش هست البته بعد هم گفتن هانی با خواهرش ازدواج کرده. باقی مانده های خانقاهی هم در کوه جالب بود و من شدیدا جلوی خودمو گرفتم که از صخره ها بالا نرم جنس سفت و پر گیره ای داشتن که با اینکه زاویشون تقریبا نود بود بدون طناب هم میشد رفت بالا. شانس بزرگی آوردیم و در راهی که پیاده به سمت دریاچه ای که پرنده های مهاجر داشت میرفتیم وانتی را نگه داشتیم و از شانس بزرگ ما راننده استاد باستان شناسی دانشگاه تهران بود که گویا بیست سالیست در ایذه به فعالیت پرداخته و ابتدا ما رو بردن دریاچه و بعد قبرستان شیر های سنگی که مال دوران قاجار بود و قبرستون خیلی قشنگی بود من پایه ام اونجا دفن شم هر قدم که بر میداشتی 20 بچه قورباغه میپرید هوا.از حوادثی هم که رخ داد زدن موتور به هیوا و آتش سوزی در اتاقمون که به قیمت خفه شدن رضا در حموم پایان یافت و در نتیجه همه چیز به خیر و خوشی گزشت. دیگه مشت و لگد هایی که ناخواسته در خواب حواله هم میکردیم و البته من با یکیش که دستم از روی تخت افتاده بود پایین و یه راست توی صورت دامون بیچاره فرود اومده بود خیلی حال کردم هه هه.روز آخر جزو روزهایی بود که توش قشنگترین مناظر رو دیدیم. شنبه بود و ما ماشین گرفتیم بریم دشت سوسن که سر از گلزار در اوردیم و چقدر هم خوب شد. بالای کوه وسط جنگل بلوط, زیر پات سنگهای توسی کم رنگ سوراخ سوراخ بالای سرت پر عقاب هایی که چرخ میزنن, ته دره رودخونه ای سبز رنگ و صدای گله های بزرگ در حال حرکت که توی درختها گمن و روبروت قله ای پر برف. بعد سوسن رو هم دیدیم و رفتیم سمت سد کارون سه و پلهای قوسی. کنار دریاچه قایق سوار شدیم و مناظری دیدیم خارق العاده .انعکاس نور خورشید در آب و کوه های جنگلی که بالاش برفه و درختهایی که زیر آب رفتن و فقط چتر سبزشون بیرونه. جیغ کشیدیم و همدیگرو خیس کردیم و نمیخواستیم اما برگشتیم. رفتیم ترمینال که بریم اصفهان و از اصفهان تعدادی بیایم تهران و تعدادی بریم شیراز. بیلیط ها تا 17 پر بود ماشین هم خیلی گرون میگرفت . یه اتوبوس دیدیم که داره مسافر سوار میکنه برای تهران خلاصه به هر زحمتی بود ما رو تو قسمت بوفه اش سوار کرد.پنج نفری چپیدیم اون ته. در اصل مسافرین قاچاق بودیم چون حق ندارن اون ته مسافر سوار کنن تا به ایست پلیس میرسیدیم یارو پرده های عقب رو میکشید خلاصه 6 سوار شدیم 1.5 رسیدیم اصفهان و با دو تا از دوستان خداحافظی کردیم و سه تایی تا تهران مچاله شدیم.8 که رسیدیم تهران جالب بود که احساس خستگی نمیکردم و کوله 10 , 12 کیلوییم برام مثل کیف دانشگام که معمولا توش چیزی نیست سبک بود.
خرجمون حدود 50 تومن شد 18 تومن پول بیلیط رفت و برگشت شد فقط در کل به نظرم حتی میشه به 30 تومن هم کاهشش داد. حداقل فایدش این بود که یه مسافرتی رفتم که فوق العاده خوش گذشت و از اون بیشتر سخت بود و الان حس میکنم توانایی رفتن به هر جا با هر شرایطی رو دارم. بعضی وقتها همه عصبی میشدن اما چون گروه نسبتا یک دستی بودیم کار به چالش و این حرفها نمیکشید. سریع یه چیز خنده دار گیر میووردیم. شخصیت دوستان هم جالب بود آنا که هی میخواست حس مسئولیت کنه و مواظب همه چیز باشه که من درکش نمیکردم چرا چون هممون تقریبا هم سن بودیم و هر کسی تجربیات خودشو داشت. هیوا هم هی پاشو میکرد تو یه کفش که حتی چاه توالت تو فولان نقطه دور افتاده رو هم ببینه چون کلی راه اومده تا اینجا که اون رو هم درک نمیکردم چون به نظرم خیلی هم لازم نیست که حتما همه جا رو ببینیم. رضا هم که هر روز سر وقت وسایلشو جمع میکرد و خیلی مواظب کیفش اینها بود که کثیف نشه و علاقه ی زیادی هم به بحث کردن داشت که من باز درک نمیکردم چرا چون وسایل خودم همیشه همه جا ریخته و جز موارد خاصی که برام خیلی جالب باشه بحث نمیکنم. دامون هم با اینکه از همه کوچکتر بود مثل خودم بیخیال بود برای هر چیزی هم یه جک بلد بود اما مثل مامان بابا ها سر وسیله خیلی حساس بود و میگفت با این نریم با اون بریم اون امن تره و این راه خطرناکتره که من این رو هم درک نمیکردم. هاها . و اما خودم هم که ... موضوع سر اینه که خودم رو هم درک نمیکنم.